مثل بزرگی که تهدید به مرگ شده باشد، مثل نوزادی که باید هر آن مواظبش بود، مثل تابلوی نفیسی که دزدان بسیاری برایش نقشه ماهرانه کشیدهاند، این روزها نگاهت میکنم. میترسم. همهاش آن دعای ابدی را میخوانم.
۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه
۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه
شبیه سرماخوردگی
از خاطرات روشن سه چهار سالگیام وقتی است که عباس سرما خورده بود. بابا برایش لیموشیرین پوست میگرفت و میگفت زود بخور تا تلخ نشده است. من مریض نبودم و لیموشیرین دوست نداشتم. اما الکی سرفه میکردم تا بابا به من هم لیموشیرین بدهد. همه به من خندیدند. خودم هم خندیدم. من هیچگاه لیموشیرین دوست نداشتم و نمیدانم چرا اسمش لیموشیرین است. اما محبت بابا به پسر سرماخوردهاش را دوست داشتم. حسودیام میشد که عباس چیزی دارد که محبت بابا را جذب میکند. عباس سرماخورده بود و من این سلاح را نداشتم.
توی مدرسه همین داستان بود. گاهی دوست داشتیم که مریض میشدیم و مدرسه نمیرفتیم. آن روز که مسعود با سنگ پایم را زخم کرده بود و عسگری معلم عربی، با ماشین نیسانش به درمانگاه میبردم، یکی که نفهمیدم که بود، به طعنه گفت عوضش یک هفته مدرسه نمیآیی. من از این طعنه، درست وقتی که از پای چپم خون جاری بود، دلخور نشدم. تأیید حسّی سرّی در درونم بود. یک هفته تمام مدرسه نرفتم.
گاهی دوست دارم، مریض شوم. مثل وقتی که بابا برای عباس لیموشیرین پوست میگرفت. این کلمات همین را میگفتند. بیماری اتفاق خوشی است، مثل فریاد مردی خشمگین یا جیغ زنی ترسان وسط خیابان است که همه رهگذران را برمیگرداند. چشمهای تو را برمیگردانند.
این کلمات بیشتر پرگویی است. مثل تعریف عصای موسی است. دوست دارم بیشتر شوند تا بیشتر گپ بزنیم. نمیخواستم این را بگویم. گاهی ادعاها، اتهامات و حتی تعریفهای دیگران مثل بیماری است. مثل همان فریاد مرد خشمگین یا جیغ زن ترسان است. چشمهای تو را برمیگردانند. مثل پاره شدن رشته محبت است که چون گره زنند نزدیکتر شود. نترس این را شوخی کردم. میشود بدون هیچ اتفاقی گره زد. مثل گریه کردن است؛ گریهای که ناخواسته پس از آن آغوش است. مثل خستگیِ یک مرد است، و چای یارپهلوی پس از خستگی.
خبر خوب نرسیده
مسابقه گذاشته بودیم ساکت باشیم. شبیه بازی «یادم تو را فراموش». خبرهای خوب و بدمان را نگوییم تا وقتی بازی تمام شود. وقتی بازی تمام میشد برای هم کلی خبر خوب و بد داشتیم. این وسط خبرها دستچین می شدند. بعد از ده روز یا یک ماه، فقط خبرهای مهم یادمان می ماند. بازی هیچ گاه تمام نشد. چون دیگر مجالی برای صحبت نماند. از شهرمان رفتند. حتی نتوانستیم خداحافظی کنیم. همه چیز یکهو بود و نمی شود نگفت ویرانگر. توی مدت بازی کشف بزرگی کرده بودم. کشفی که مهم نبود. ولی می دانستم برایش جالب و البته شادی آور و حتی خنده آور است. گوشه ذهنم گذاشته بودم که بعد از بازی برایش بگویم. بازی اما تمام نشد. من مانده ام و این کشف کوچک بی اهمیت که گوشه ذهنم بالا و پایین می رود و آرام نمی شود.
خطاها و انسان ها
خطاهای انسانی را باید با خود انسانها سنجید. گاهی خطاها در برابر دوستی و دوست اینقدر کوچکند که حتی توجه به خود آن خطاست. گاهی خطاها کوچک نیستند، اما از انسان کوچکترند. این خطاها را باید بخشید و گذر کرد. اما همیشه به این سادگی و شیرینی نیست. خطاهایی هستند که از دوستی بالاترند و میتوانند یک دوستی را ویران کنند انسانها وقتی از اشتباهاتشان کوچکترند، نمیتوان به سادگی آنان را بخشید و گذر کرد. برای اینکه از اشتباه گذر کنیم باید از خود آن انسان هم گذر کنیم؛ او قربانی بزرگی اشتباه خود است نه نابخشودن دیگران.
حلّ و عجز
انسان هایی که نتوانند مسأله ای را که قابل حلّ باشد، حلّ کنند، عاجزند و ناتوان. دلیلش هر چه باشد، غرور، سطح پایین تفکر و ... اما این به این معنا نیست که هر حلّ مسأله ای به معنای بازگشت به گذشته باشد. گاهی حلّ مساله در نفی همه چیز است. گاهی
۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه
خیانت و جنایت ناخودآگاه
نمی دانم احساسات آنی و لحظه ای ناخودآگاه چقدر نشانگر انسانیت فرد است. فردی که در حالت عادی هیچ گاه این احساس یا کنش را ندارد و حتی به راحتی نفیش می کند. یک آنِ کمتر از آن، احساس کردم که قربانی شدن این دوست، برای اثبات عشق به تو اتفاقی خوش است؛ عشقی که نیاز به اثبات ندارد. من اسم این احساس را جنایت می گذارم و حتی خیانت. قربانی کردن دیگران یا قربانی شدنشان برای هدف دیگری نباید کوچک شمارده شود. این آغاز جنایت های بزرگ است. نترس! این احساس آنی ناخودآگاهم بود. اما باید خودم بترسم که این احساس آنیِ ناخودآگاهم بود.
۱۳۹۱ آذر ۷, سهشنبه
فهم و موقعیت
دو سه بار دیگر متن را خواندم. مطمئن بودم که متن را اشتباه فهمیده ام و جوابم بر اساس فهم اشتباه بوده است. بار اول که متن را می خواندم، در آرامش عجیبی بودم که تمام نشانه های بد را خوب نشان می داد. خوش بینی عجیبی بر فهم سایه داشت. بار اولی که متن را می خواندم، تو در کنار من بودی. این یک نشانه بزرگ شیدایی است.
۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه
بعد از دو روز
دو روز برای تحلیل بحران کافی است. نه، کافی نیست. قطعاً آرامش کنار تو بودن، فراموش کردن رنج را آسان می کند. داستان را دوباره، از اول خواندم. همه کلمات را. داستان این چند روز را. با نگاه یک آدم دیگر؛ آدمی که خودش در بحران نیست. این آرامش و این نگاه از بیرون، برای من نشانه خوبی است. الان همه چیز عوض شده است. همه چیز آرام است. اقیانوس کبیر آرام است در کنار تو بودن.
۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه
۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه
تلخ تلخ تلخ
مثل گرگ دهن آلوده یوسف ندریده بودیم. پایان محاکمه اش هر چه باشد، فرقی ندارد، چه تبرئه شود، چه محکوم شود، باید سامان کنعان را ترک کند.
۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه
آچمز
اتهامات ذهنی و درونی، اتهامات سختی اند. آدم را آچمز می کند. راهی برای فرار از آن اتهامات ندارد، حتی اگر بخواهد اثبات کند که نیست، هر کاری که بکند حتی دو کار متناقض، همه حمل می شود بر همان اتهام. سکوت کند می گویند سکوت نشانه آن اتهام است. سخن بگوید می گویند نشانه آن اتهام است. هر چه ... اتهامات ویرانگری اند
سنگ
گفت خودش سرش به سنگ خواهد خورد و خواهد فهمید. من گفتم چرا باید بگذاریم سرش به سنگ بخورد. این تفاوت بزرگی در دوستی است. اما همین تفاوت منشأ همه سوء تفاهمات بود.
پارادوکس ویرانی
درست است که ویران شده ام و چنان قلبم سنگین بود که انگار نمی تپید، اما رهایی بود و بازسازی. اسمش را می گذارم ویرانی ققنوس وار.
اشتراک در:
پستها (Atom)