هر چه میگذرد میبینم نمیتوانم ببخشم. باید بپذیرم اینقدر زخم سخت بود که جای بخشایش نیست. شاید این کمکم کند برای گذر از این رنج. اینکه منتظر بمانم که آن روی رئوف حاکم شود، بلاتکلیفی است و این بلاتکلیفی خشم را زنده نگه میدارد انگار. با خودم باید کنار بیایم که نمیبخشم و یا بهتر بگویم عاجزم از فضیلت بخشایندگی.
۱۳۹۸ آذر ۲۴, یکشنبه
۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه
مرد پشت باجهٔ پُست
یکی دو هفته پیش خواستم چیزی را پست کنم. رفتم باجهٔ پست نزدیک کتابخانه. مرد گفت امروز وقتش گذشته. گفتم خب بگیر و فردا پستش کن. نیازی نیست من دوباره بیایم. قبلاً همین کار را کرده بودم. مرد حوصله نداشت و گفت نمیشود. توی دلم گفتم دیگر نمیآیم پیشت. رفتم خیابان ارم پستش کردم.
امروز میخواستم کیف کوچکی را پست کنم. دو دل بودم که بروم همین باجهٔ نزدیک یا نه. گفتم مجازاتی که برایش بریدهای سختگیرانه است و آن روز حق داشته. رفتم پیشش. گفتم یک پاکت حبابدار بده. گفت چی میخوای پست کنی؟ نشانش دادم. کیف کوچکی بود حدودا اندازه یک کتاب صد صفحهای. گفت این نمیشود توی پاکت حبابدار پست کنی. گفتم من این کار را کردهام. گفت من نمیکنم. به نظرم منظورش این بود که باید کارتن بخری و با کارتن پستش کنی. گفتم باشه و از باجه زدم بیرون. احساس کردم با تعجب سرش را بلند کرد و شاید زیر لب به سلامتی هم گفته باشد. رفتم همان خیابان ارم و پستش کردم با همان پاکت حبابدار.
ماجرا، ماجرای بیاهمیتی است. اما احساس خوبی نیست که از رفتاری بگذری و به امید اینکه همان یکبار باشد، دوباره به سمتش بروی و باز همان تکرار شود. بار سوم راهم را دورتر میکنم و یکسره میروم همان پست توی زیرزمین خیابان ارم.
امروز میخواستم کیف کوچکی را پست کنم. دو دل بودم که بروم همین باجهٔ نزدیک یا نه. گفتم مجازاتی که برایش بریدهای سختگیرانه است و آن روز حق داشته. رفتم پیشش. گفتم یک پاکت حبابدار بده. گفت چی میخوای پست کنی؟ نشانش دادم. کیف کوچکی بود حدودا اندازه یک کتاب صد صفحهای. گفت این نمیشود توی پاکت حبابدار پست کنی. گفتم من این کار را کردهام. گفت من نمیکنم. به نظرم منظورش این بود که باید کارتن بخری و با کارتن پستش کنی. گفتم باشه و از باجه زدم بیرون. احساس کردم با تعجب سرش را بلند کرد و شاید زیر لب به سلامتی هم گفته باشد. رفتم همان خیابان ارم و پستش کردم با همان پاکت حبابدار.
ماجرا، ماجرای بیاهمیتی است. اما احساس خوبی نیست که از رفتاری بگذری و به امید اینکه همان یکبار باشد، دوباره به سمتش بروی و باز همان تکرار شود. بار سوم راهم را دورتر میکنم و یکسره میروم همان پست توی زیرزمین خیابان ارم.
۱۳۹۸ آذر ۱۴, پنجشنبه
دستم نمیرود ۲
گفته شده در بند است. دستم نمیرود که برایش دعا کنم. به من بد کرد؛ دو بار. راه جبران داشت و نکرد. دمِ بدیکردنش از موضع بالا سخن میگفت و انگار پوزخند میزد. برایم اهمیت نداشت. الان میبینم دوستانم از در بند بودنش، نگرانند. چیزی درونم هست که مانع میشود برایش دعا کنم. شاید رذیلت نباشد؛ اما نافضیلت است. گمانم این است این نابخشایندگی حتی در وقت سختی دیگری، اتفاقی نو درونم است. اینقدر زخم خوردهام ازشان که بخشایندگی را فراموش کردهام. به خودم نهیب میزنم که اینچنین مباش؛ اما هنوز چیزی درونم مانع است که بخشاینده باشم. به گمانم باید شهری را ترک کرد که درش درون انسانها را زخم میکند و این زخمها، راهبندان خوبیهایند و منع خوبی میکنند.
۱۳۹۸ آذر ۱۳, چهارشنبه
مسابقه
توی کتابخانه میم گفت توی مسابقه رادیویی رادیو قرآن شرکت کرده. ازمان خواست کمکش کنیم. تلاوتی پخش کرد و پرسید که میخواند. برایش گفتم شحات. رقیب تلاوتی را که برایش پخش کردند، بلد نبود. سؤال بعدی را هم برایش گفتیم. میم برنده شد. اما آیا کمک ما درست بود؟ رقابت بین میم و رقیبش بود؛ نه بین میم و رفقایش و رقیبش که احتمالاً تنها بود. احساس خوشی از کمک به میم ندارم. شاید به شکست رقیبش کمک کرده باشم. نمیدانم.
۱۳۹۸ آذر ۱۰, یکشنبه
دست نرفتن
نمیدانم میتوان از «دستم نمیرود»، مصدر دست نرفتن را ساخت یا نه. از خیلی سال پیش احساس خوبی به ب نداشتم. به گمانم با رانت و بازیهای رسانهای یکهو شد اندیشمند. چند کتاب که پیش از آن مثل آن و بهتر از آن چاپ شده بود، چاپ کرد. هیچ چیز خاصی نداشت. آن وقتها که بحثش میشد بیمحابا میگفتم بیسواد رانتخوار است. امروز حرفش بود. خواستم همین را بگویم. دیدم زبانم نمیچرخد که بگویم. با آنکه شاید الان مطمئنتر باشم؛ اما گفتنش سخت شده است. به نظر از عوارض دوران گذر از جوانی است.
۱۳۹۸ آذر ۹, شنبه
بیچارگی
صاد میگفت توی راه کامیونی آتش گرفته بود و راننده نمیتوانست بیاید بیرون. خودروهایی ایستاده بودند و فقط تماشا میکردند. اتوبوسی توی شلوغی سرعت را کم کرد و ماجرا را دید، ایستاد. کسی از توی اتوبوس کپسول آتشنشانی را برداشت و شیشه را شکست و هر طور بود آتش را خاموش کرد و راننده را نجات داد.
تماشاگران حادثه، آدمهای لزوماً بدی نبودند، چه بسا آدمهای خوبی بودند که آن دم دوست داشتند کمکی کنند؛ اما چارهای نمیدانستند و چیزی به فکرشان نمیرسید و تنها تماشاگر بودند.
به گمانم این روزها مثل آن دسته تماشاگرانیام که دوست دارم کاری کنم و هیچ راه مطمئنی به ذهنم نمیرسد. جا نه جای بانگ و فریاد تُهی است و نه جای تماشاگری، زمان چارهجویی است و چاره یافت مینشود و یا به سختی یافت میشود.
تماشاگران حادثه، آدمهای لزوماً بدی نبودند، چه بسا آدمهای خوبی بودند که آن دم دوست داشتند کمکی کنند؛ اما چارهای نمیدانستند و چیزی به فکرشان نمیرسید و تنها تماشاگر بودند.
به گمانم این روزها مثل آن دسته تماشاگرانیام که دوست دارم کاری کنم و هیچ راه مطمئنی به ذهنم نمیرسد. جا نه جای بانگ و فریاد تُهی است و نه جای تماشاگری، زمان چارهجویی است و چاره یافت مینشود و یا به سختی یافت میشود.
زمانهٔ بیچارگی است.
۱۳۹۸ آذر ۵, سهشنبه
گفتگو
این روزها احساس بدی داشتم. از پیش تصمیم سکوت داشتم. به گمانم در فضای خشن و تحریفگر به سختی میتوان سخن گفت. حتی سخننگفتن هم سخت است. نه سخن را میفهمند و نه سکوت را. احساس بدی داشتم و این احساس بد در همه جانم روان بود و گونهای آشفتگی و دلشوره را در دلم حس میکردم. امروز رفتم پیش دوستانی که چند ماه ندیده بودمشان. به چند نفر که خیلی وقت بود گپ نزده بودیم، زنگ زدم. و از بخت نیک، چند تن از دوستان زنگ زدند. بخش زیادی از امروزم به گفتگو گذشت. از هر چیزی گفتیم و شنیدیم. وقتی به خانه برمیگشتم آرامش داشتم و شادی. گاهی نیازمندِ اینم کسی بگوید همه چیز آرام است تا باور کنم و آرام شوم. میان این گفتگوها جملهای از عین شنیدم که چقدر راهگشا بود. آرامآرام انگار جرأت سخنگفتن در فضای خشن را پیدا خواهم کرد. شاید هم جرأت سکوت را؛ اما انتخابی مطمئن خواهد بود؛ نه انتخابی واکنشی به رفتارهای دیگران.
۱۳۹۸ آذر ۴, دوشنبه
آنچه نیستیم
این را جدیداً کشف کردهام که وقتی چیزی نیستم و دیگری اصرار دارد آنم، سخت برمیآشوبم؛ دستکم در درون خودم. خصوصاً اگر چیزی باشد که سخت مخالفش باشم. به نظر عادی است. من با الف مخالفم و دهها بار با الف مخالفت کردهام و کسی بگوید تو دوستدار الفی. اگرچه این ناراحتی و برآشفتن عادی است؛ اما میتوان آن را نافضیلت کوچک شمرد. نافضیلت لزوماً رذیلت نیست؛ اما دور از فضیلت است. این برآشفتگی با بیارزشی نام و بیارزشی سخن دیگران در تعارض است.
۱۳۹۸ آذر ۲, شنبه
هیچ
سالها پیش در «مهر تابان» ماجرایی را خوانده بودم که در دعوایی خونین که چند نفر کشته شدند، عارفی تنها تماشاگر بوده بدون هیچ احساسی.«از ناودان خون میریخت و در ایوان دو کشته افتاده بود و در صحن حیاط نیز دو کشته افتاده بود و من تماشا میکردم.» [اینجا] داستانی شبیه «بیگانه» کامو.
نمیدانم این چقدر اخلاقی باشد یا نباشد؛ اما به نظر تبیینی معقول دارد. شاید حتی چند تبیین متفاوت داشته باشد. در نگاهی فلسفی در هستی ازلی و ابدی ما انسانها هیچ و گمیم. گفته شده اگر عمر زمین ۲۴ ساعت باشد، تاریخ ما انسانها در ثانیهٔ آخر است. همهٔ تاریخ ما یک ثانیه است و عمر هر کدام از ما یکهزارم ثانیه از عمر ۲۴ساعتهٔ زمین است و اتفاقات هر روز چیزی نزدیک صفر. این هیچ بودن در برابر تاریخ و هستی همه چیز را «هیچ» میکند.
گاهی، آنی و دمی در وضعیتِ «هیچـ»ـم.
۱۳۹۸ آبان ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۸ آبان ۱۴, سهشنبه
حیفول
زنگ زدم ر. برایش مورد مشابه را گفتم که موفق بوده. این مشابهت مرتبه دارد. شاید تنها مشابهت در نوع باشد و خود نوع ده فرد مختلف داشته باشد. نمیدانم چقدر شبیهند. اما میخواستم ته دلش چراغی روشن شود. بعد از آن با امید گپ زد و میگفت دلش روشن است. نمیدانم این امید دروغین است یا نه. اما به گمانم باید آن سوسوی امید خاموش نشود. این کلمات جز روشننگاهداشتن آن سوسو تأثیری دیگر ندارند. شاید اگر امید دروغین تأثیر اجتماعی یا فردی نادرستی داشته باشد و تبعات و لوازم نادرستی داشته باشد، فریبکاری باشد و غیراخلاقی. اما اگر تنها ثمرهاش دلگرمیای برای جنگیدن یا سرپاماندن باشد، نمیدانم. در این «نمیدانم» تصمیم گرفتم تنها کاری را که از دستم برمیآید، انجام دهم.
۱۳۹۸ آبان ۱۳, دوشنبه
ناامیدی
ناامیدی مطلق بود. مصیبتی نو و ناشنیده که لمس میشد و میشود. بچهها راحتتر میگویندش و بزرگترها در دهها استعاره و دعا و امیدهای واهی از حقیقت فرار میکنند. اما در کلماتشان هیچ امیدی نبود. اینقدر ناآگاهم که نمیدانم امیدی هست یا نه؛ اما فقط میدانم وضعیت بدی است. یکهو وسط کلماتی که از بغض فرار میکنند، چیزی خندهدار میگویند و میخندند. همهمان میدانیم این خندهها سپری است در برابر بغضها. این لحظات ایمانیترین لحظات زندگی است. به شوخی به خدای آسمانها میگویم میدانم قرار نیست در آفریدههایت خیلی دخالت کنی؛ اما گاهی دخالت کن.نمیدانم؛ هیچ. این ندانستن امید میآوردد.
۱۳۹۸ مهر ۱۲, جمعه
هی مزنیدش
«پس هر کسی سنگی میانداختند شبلی موافقت را گلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذوراند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت»
۱۳۹۸ شهریور ۲۲, جمعه
دفاع از خویش
دفاع از خویش را دوست ندارم؛ خیال میکنم درش نوعی تاریکی است و حس خوشی بعد از دفاع از خود ندارم. خصوصاً جاییکه شنوندگان دیگری باشند، دفاع و نزاع با دیگری، گوش خراشیدن است. اما خیال میکنم گاهی لازم است. درست است که سخن دیگران واقعیت را تغییر نمیدهد؛ اما احتمال دارد بر دوستانت تأثیر بگذارد.
این یکی دو سال چند نفر هستند که مرتب دروغ مینویسند. کلمات را بالا و پایین میکنند و ازش بدترین برداشت را شکار میکنند و به اسم سخن قطعی به دیگران عرضه میکنند. نمیدانم بیکارند یا پروژهای دارند برای تخریب گروهی خاص از کسانی که تعلق خاصی به جایی ندارند.
وقتی دیدم دوستانم پیاپی از موضوعی خاص میپرسند، حدس زدم تحریفها و دروغها تأثیر گذاشته است. گاهی پاسخ گفتم. اما این را به وضوح دیدم که آدمهایی که زمانی گفتگویی میانمان بود خودشان از میان دوستان من رفتهاند. به گمانم باید پاسخ گفت. نه برای اینکه چند کاربر پشت نقاب دروغ و تحریف، بشنوند؛ بلکه برای اینکه کسانی که در فهرست دوستانند، هنوز بمانند و گمان نکنند، آنیام که دروغگویان میگویند.
این یکی دو سال چند نفر هستند که مرتب دروغ مینویسند. کلمات را بالا و پایین میکنند و ازش بدترین برداشت را شکار میکنند و به اسم سخن قطعی به دیگران عرضه میکنند. نمیدانم بیکارند یا پروژهای دارند برای تخریب گروهی خاص از کسانی که تعلق خاصی به جایی ندارند.
وقتی دیدم دوستانم پیاپی از موضوعی خاص میپرسند، حدس زدم تحریفها و دروغها تأثیر گذاشته است. گاهی پاسخ گفتم. اما این را به وضوح دیدم که آدمهایی که زمانی گفتگویی میانمان بود خودشان از میان دوستان من رفتهاند. به گمانم باید پاسخ گفت. نه برای اینکه چند کاربر پشت نقاب دروغ و تحریف، بشنوند؛ بلکه برای اینکه کسانی که در فهرست دوستانند، هنوز بمانند و گمان نکنند، آنیام که دروغگویان میگویند.
۱۳۹۸ تیر ۱۹, چهارشنبه
کتاب
توی کتابها تقدیم و امضای ایرج افشار، مهرداد اوستا، اخوان ثالث، محمد قهرمان، شفیعی کدکنی و ... هست. همه اینها را توی شلختهبازار آن گوشه کتابخانه جمع کردم. بارها خواستم یواشکی همه را بردارم. -چون ثبت نشدهاند هیچ کس نمیفهمیدـ؛ اما دستم نمیرفت. مطمئن بودم دزدی نبود و حتی نجات کتابها بود. میترسیدم وقف باشند و ...
امروز پسر جوانی که کتابدار است، داشت توی کتابهای این گوشه میچرخید. گفتم بیا چیزی نشانت دهم. امضاها را نشانش دادم. گفت پس بروم ثبتش کنم. ازش خواستم ثبت نکند؛ اما ببرد جای بهتری به این دسته از کتابها بدهد که سخت ارزشمندند. وقتی این کتابها را یکییکی نشانش میدادم، انگار چیز ارزشمندی را از دست میدادم. گفتم نگذار اینها دو-سه سال دیگر خمیر شوند بین کتابهای اضافه.
۱۳۹۸ تیر ۱۱, سهشنبه
جای میم
داستان میم را برایم میگوید؛ روایتی علیه میم. از آن دست روایتهایی که احتمالاً حتی روایت خود میم هم چنان تغییری در ماجرا ایجاد نکند. داستان برایم هولناک بود و در تمام داستان خودم را جای میم میدیدم؛ نه برای همدلی یا فهم ماجرا؛ بلکه به خاطر ترس. میم را خیلی سال است میشناسم. این سالها گاهی میدیدمش و گویی زندگی خوش و خرم و موفقی داشت. این داستان -اگر راست باشد- ویرانی بود و فروپاشی. جایگاهم با امروز میم فاصله دارد؛ اما باز چنان ماجرا را هولناک میدیدم که خودم را جای او میدیدم. از ماجرا گریزان بودم. آخرش که تمام شد، گفتم «خدا ما را به چنین بلایی گرفتار نکند».
آن ترسِ دور -اما نه غیرممکن- باعث میشد من خودم را جای میم ببینم. شاید هیچگاه در شنیدن داستان صدّام ما خودمان را جای او قرار ندهیم؛ چون برای ما ناممکن است عادتاً. اما در جنایتهایی که از دوستان و آشنایانمان میشنویم، -حتی اگر از اکنون ما دور باشد- هراس و ترس از آن حادثه، ما را جای او قرار میدهد و دوست داریم از آن موقعیت فرار کنیم.
۱۳۹۸ تیر ۱۰, دوشنبه
کعب بن جندب ازدی
باء با شور دربارهٔ کعب بن ابیثعلب قحطانی [اسم ساختگی] گپ میزند. در کل تاریخ شاید یک بند دربارهاش ننوشته باشند و مثل بیشتر ما احتمالاً بود و نبودش هیچ تفاوتی نداشت. میگوید فلان پژوهش دربارهاش فلان اشکال را دارد و ابنکثیر اینطور گفته و در جلد هشتم تاریخ دمشق آنگونه گفته. هر چه بیشتر ادامه میدهد، انگار بیهودگی مسئله پررنگتر میشود
سالها پیش وقتی که شورمندانه پی درس و بحث بودم، توی کوچه ارگ میرفتم و دو طلبه میانسال دربارهٔ مسئلهای اصولی میگفتند و میشنیدند. پشت سرشان بودم و صدایشان بلند بود و من هم میشنیدم. همان چیزهایی بود که خودم میخواندم. اما انگار وقتی آنها میگفتند بیهوده مینمود. نمیتوانم از تأثیر آن راه رفتن در کوچه ارگ و شنیدن گپ و گفت آن دو روحانی بر خودم بگذرم و خیال میکنم اتفاقی مهم -نمیدانم خوب یا بد- بود.
گاهی نیاز به تماشای خودمان در رفتار و گفتار دیگران داریم.
سالها پیش وقتی که شورمندانه پی درس و بحث بودم، توی کوچه ارگ میرفتم و دو طلبه میانسال دربارهٔ مسئلهای اصولی میگفتند و میشنیدند. پشت سرشان بودم و صدایشان بلند بود و من هم میشنیدم. همان چیزهایی بود که خودم میخواندم. اما انگار وقتی آنها میگفتند بیهوده مینمود. نمیتوانم از تأثیر آن راه رفتن در کوچه ارگ و شنیدن گپ و گفت آن دو روحانی بر خودم بگذرم و خیال میکنم اتفاقی مهم -نمیدانم خوب یا بد- بود.
گاهی نیاز به تماشای خودمان در رفتار و گفتار دیگران داریم.
۱۳۹۸ تیر ۴, سهشنبه
در همسویی با راء
دال زنگ زده بود که برایش کاری کنم. از کار که میگفت، گفت با راء گپ زده است و او مخالف بوده که به من بگوید. فهمیدم توی برنامهشان راء هم هست و شاید نسبت به دال بالادست باشد. فردایش دال دوباره زنگ زد و موضوع خاصی را گفت برای پژوهش و گفتم من این موضوع را دوست ندارم و کار من نیست. شب جیکی از راء دیدم در نقد رائفیپور. خواستم بنویسم بعد از سالها با راء موافقم. یکهو به خودم گفتم شاید این همسویی و «ارادهٔ نوشتن» متأثر از آن پیشنهاد دال باشد. چیزی ننوشتم و بیخیال شدم. به نظر سود/کار مشترک گاهی آدم را به همسویی وادار میکند. شاید آنی و دمی در گوشهای از ذهنم دیده بودم که باید نوعی همراهی با راء را نشان دهم. نمیدانم این «شاید» درست باشد یا نباشد.
۱۳۹۸ تیر ۲, یکشنبه
باء
سالها پیش باء یکهو آمد توی جمع ما. همکلاس تاء بود و خودش را چپاند. ۱۷-۱۸ سال پیش. تاء دوستش نداشت و احساس ناخوشی به باء داشت. شاید وصف «نچسب» برای آن روزهایش مناسب بود. دیروز باء آمد توی جمع جدیدمان برای کاری پژوهشی. آن احساس ناخوشِ تاء را نسبت به او داشتم. این سالها ندیده بودمش. امروز همان حس را داشتم. کمی گپ زدیم. نوعی اعتماد به نفس و حتی شاید غرور را درش احساس کردم. بهش گفتم یواشیواش آشنا میشوی و فکر تغییر نباش. باء مثل هر تازهواردی است که عیبها را میبیند و خیال میکند میتواند تغییرشان بدهد. نمیداند دیگران برایشان جنگیدهاند و به نتیجه نرسیدهاند.
۱۳۹۸ تیر ۱, شنبه
عجز از دلداری
یکهو حاء بغض کرد. سرش را گذاشت روی میز. هیچکس نرفت سمتش. خواستم بروم. پا شدم؛ اما احساس عجز کردم. ازم بزرگتر است از هر نظر. حتی طنز هم جوابگو نبود. وضعیت سختی بود. از کتابخانه بیرون رفتم. از ساختمان زدم بیرون و از سر ناچاری زنگ زدم به زهرا. گوشی را برنداشت. حاء را دیدم که کیفش را برداشته و بیرون میرود. با خشم برگشتم به کتابخانه. بلند گفتم من هم وسائلم را جمع میکنم و میروم. شما هم همراهم شوید. راء مخالفت کرد. الف عصبانی شد و حمایت کرد و به چند نفر گفت بروند. انگار همه موافق رفتن بودند. همه جمع کردیم و رفتیم. صاد گفت حتی از آسانسور استفاده نکنیم. خندهام گرفت. میخواست همه با هم بیرون برویم. همه با هم از پلهها پایین آمدیم و از نگهبانی رد شدیم. راء میگفت چه فایدهای دارد. گفتم حتی هیچ باشد، میارزد. کمترین فایدهاش -که به گمانم بزرگ است- این بود که حاء وقتی خبر را شنید، احساس کرد که تنها بیرون نرفته است. احتمال میدهم فردا راهم ندهند، به گمانم میارزید.
آنچه برایم مهم است، آن احساس عجز بود. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ اما ننشستم و «فرار» کردم. وقتی بیرون میرفتم خودم را سرزنش میکردم که فرار میکنی. اما به گمانم این فرار بهتر از نشستن بود. اما عجز بود.
آنچه برایم مهم است، آن احساس عجز بود. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ اما ننشستم و «فرار» کردم. وقتی بیرون میرفتم خودم را سرزنش میکردم که فرار میکنی. اما به گمانم این فرار بهتر از نشستن بود. اما عجز بود.
۱۳۹۸ خرداد ۲۵, شنبه
پس از فروپاشی آرزو
وقتی بیکار بودم و سخت بیپول، دوستی زنگ زد و قراری گذاشت. کاری پژوهشی داشتند که موضوعش را دوست داشتم. ازم میخواست همکاری کنم و حتی التماس میکرد. اتفاق خوبی بود برایم. نوشتن را -آن هم در موضوع محبوبم- و آن زمان بیکار بودم. جلسهٔ دوم برایم شرایط کار را گفت. چند روزی با کار جدید، خیالپردازی میکردم. احساس خوبی داشتم. هفتهٔ بعد گفت گروهمان خیلی دوست داشت به ما ملحق شوی؛ اما به خاطر ملاحظاتی مخالفت کردند.
بیخیال بودم. نمیدانم بیخیالی واقعی بود یا بیخیالیای برای پوشاندن ناراحتی. چند باری این در آستانهٔ تحقق یک اتفاق خوش رو به جلو بودم و ناگهان همه چیز دود شده است و باز هم همان بیخیالیِ احتمالاً پوشاننده.
بیخیال بودم. نمیدانم بیخیالی واقعی بود یا بیخیالیای برای پوشاندن ناراحتی. چند باری این در آستانهٔ تحقق یک اتفاق خوش رو به جلو بودم و ناگهان همه چیز دود شده است و باز هم همان بیخیالیِ احتمالاً پوشاننده.
۱۳۹۸ خرداد ۲۳, پنجشنبه
گفتگو و عجز از گفتگو
دوران نوجوانی در یاسوج هیأتی میرفتم. چند نفر از دوستان احساس میکردند آن معنویتی که پیاش میگردند، آنجا نیست. روزی با هم رفتیم و به سخنران هیأت این را گفتیم. گفتم: «بچهها اینجا از لحاظ معنوی ارضا نمیشوند.» با خشم و ناراحتی پاسخ داد «ارضا یعنی شهوت و شما دنبال شهوتید.» بزرگتر و اقتدار داشت و نمیشد جوابش را داد. آن لحظه چیزی درونم فروریخت؛ آن احترام همیشگی که برایش داشتم، یکهو ترک برداشت و هنوز هم مانده. شاید به کار بردن واژهٔ «ارضا» در آن متن نادرست بود؛ اما معنایش روشن بود. من آن لحظه گمان کردم که پاسخی ندارد؛ اما نمیخواهد بپذیرد که «آن معنویت اینجا نیست» و راه را در این دید که از اقتدارش برای ساکتکردن استفاده کند. بدترین پاسخ ممکن را گرفته بودیم. هنوز تلخی آن پاسخ را لمس میکنم.
گاهگاهی با این و آن بحث میکنم. سعی میکنم بحث همیشه پیشرونده باشد؛ یعنی در هر کلام، کمی جلوتر برویم و مسئله کمی واضحتر شود و گام به گام پیش برویم. گفتگوی پیشرونده را شرط گفتگو میدانم. اگر احساس کنم رقیب پیِ مچگیری است، گفتگو را تمام میکنم. گاهی بدون پاسخدادن رد میشوم و گاهی تذکر میدهم و میگویم دیگر بحثی نیست.
۱۳۹۸ خرداد ۲۰, دوشنبه
معنا، امروز، فردا
روز اول داستان اسنپ و پیادهکردن دختر، برخی دوستان ارزشی، چارخط #تحریماسنپ را زدند و چند نفری میگفتند «اسنپ ارزشی» راه بیاندازیم و یکی نوشته بود با چند سرمایهگذار صحبت کرده است.
من اینها را خواندم، نوشتم «من نه طرفدار آن دخترم و نه طرفدار راننده، طرفدار جامعهام؛ جامعه را چند پاره نکنید» خب منظورم به گمان خودم روشن بود. اینکه برخورد با آدمها با سبک زندگیِ دیگر و دیوارکشی بین این باور و آن باور و تحمیل سبک زندگی به دیگران، شکاف در جامعه است. دعوا، دعوای دو نفر نیست، دعوای راننده و دختر نیست، مهم جامعه است که باید حفظ شود . بحث، فرد نیست. بحث تحمیل سبک زندگی خاص به جامعه متکثر است. بحث ایجاد دو دستگی میان آدمهای جامعه است.
اتفاق جالب این بود که فردا اسنپ بیانیهای داد و آن ارزشیها چارخط خود
را برداشتند و یکهو مخالفان حکومت همان چارخط #تحریماسنپ را زدند. من هم
سوتزنان به کار خویش مشغول بودم. دوستی برایم جیکی فرستاد که ناآگاهی
دشنام داده بود به من. جالب این بود، حرف مرا علیه خود فریاد میزد. با
برگشتن ورق «تحریم اسنپ» آنچه من دیروز نوشته بودم، معنایی دیگر پیدا کرد.
جالب اینکه «ریش» بخشی از معنای نو بود. ساما ریش دارد پس ساما ارزشی است و
طرفدار گشت ارشاد و طرفدار راننده پس منظورش این بوده که باید آن دختر را
مجازات کرد.
من صریحاً نوشتم که گشت ارشاد و این رفتارها «شکاف در جامعه» است و بعد تحلیلگر مسائل خاورمیانه آمده نوشته چرا نمیگویی «گشت ارشاد شکاف در جامعه است».
مشکل نبود تفکر انتقادی نیست. مشکل نفهمیدن گزارههای ساده «هر کس سیبیل داره، خان دایی نیست» و «هر کس کلاه داره، آقاجون نیست» و «هر کس ریش داره، یامینپور». از فهم همین گزارههای ساده عاجزند. متن را بر اساس ریش تفسیر میکنند و حکم صادر میکنند.
من صریحاً نوشتم که گشت ارشاد و این رفتارها «شکاف در جامعه» است و بعد تحلیلگر مسائل خاورمیانه آمده نوشته چرا نمیگویی «گشت ارشاد شکاف در جامعه است».
مشکل نبود تفکر انتقادی نیست. مشکل نفهمیدن گزارههای ساده «هر کس سیبیل داره، خان دایی نیست» و «هر کس کلاه داره، آقاجون نیست» و «هر کس ریش داره، یامینپور». از فهم همین گزارههای ساده عاجزند. متن را بر اساس ریش تفسیر میکنند و حکم صادر میکنند.
۱۳۹۸ خرداد ۱۶, پنجشنبه
احساس نویِ شادیِ سوختنِ دیگری
یادم نمیآید از سوختن و شکستِ دیگری درونم حس شادی را دیده باشم. دمِ آویزان کردنِ صدام، دلم برایش سوخت؛ اینکه انسانی که میتوانست خوب باشد، این همه سقوط کرده است. شادیِ از شکستِ ماجرا غیر از شادیِ از شکست انسانهاست. دوست داریم تیم حریف ببازد و از باختش شادیم؛ اما همینکه تصویر چشمهای پر از اشک بازیکن حریف را میبینیم، دلمان میسوزد. خودمان طوری مبهم این را توی دلمان مرزبندی میکنیم و جدا میکنیم.
خیلی وقت است اعلانهای حساب توییترم را بستهام. نمیبینم چه کسی پاسخ داده است و چه پاسخی. همان چند دقیقهٔ اول، نگاهی میاندازم که پاسخی هست یا نه و بعد یکی دو ساعت دیگر نمیبینم. تجربه نشان داده لشکر مزاحمان با تأخیر حمله میکنند و ده-بیست ساعتی پس از نوشتن، حمله میکنند و فوجفوج حمله میکنند. این تأخیر و این حملهٔ گروهی راه را برای ندیدنشان باز کرده است. این یک قانون شده است برایم اگر بعد از ده-بیست ساعت عدد پاسخها ۴۰-۵۰ یا بیشتر شد، نگاه نکن و «سوت رابینهودی» بزن. به دیوار خوردنِ دشنامها و نشنیدنشان حس خوبی دارد. کسانی دشنام میدهند و سعی بر آزارگری دارند، اما جز خودشان هیچ شنوندهای ندارند، این حس خوبی است.
چند وقت پیش برای اینها نوشته بودم که پسِ هر حساب با اسم جعلی، «انسان» نشسته است و آن انسان میتواند از یک موجود آزارگر دشنامگوی پَست به انسان گفتگوکننده بدل شود و اینقدر سقوط نکند. دلم برای آن انسانی که به این پستی دچار شده بود، میسوخت. انسانی که میتواند فکر کند، گفتگو کند، مخالفت کند و بشنود، نقد کند و بشنود، تبدیل به موجودی شده است که پس نقابی پنهان است و دشنام میگوید.
امشب در سرای توییتر، نوشتهٔ دوستی را دیدم که خطاب به انسانی پنهان در پس نقابِ اسم فیلسوفی چیزی گفته بود و اسم مرا هم اشاره کرده بود. انسانِ دشنامگوی سقوطکردهٔ پس نقاب، واژهای به گمان خودش زشت و آزارگر گفته بود و دوستی پستیِ وجودش را عریان به او گفته بود، برایش نوشتم -و نام دشنامگوی سقوطکرده را حذف کردم- که «سوت رابینهودی بزند و رد شود». گفتگو را ادامه داده بودند. احساس شکست، احساس سوختن و احساس تقلای تاریک برای آزارگری و تخریب را در واژههای آن سقوطکرده نقابپوش حس کردم. آنی و دمی از این سوختنش، دلم شاد شد. شاید احساس من از واژههای به گمانش آزارگر -که آزارگر نبودند- نادرست باشد؛ اما درونم شادیای بود از این تلاش ناکام و از این کوشش شکستخورده.
هی فکر میکنم این احساس، این احساسِ نو، خوش است یا ناخوش. باید باز دلم برای سقوطشان بسوزد و باز میان شکست رفتاری شان و شکست خودشان جدا کنم یا این احساس نو را بپذیرم.
خیلی وقت است اعلانهای حساب توییترم را بستهام. نمیبینم چه کسی پاسخ داده است و چه پاسخی. همان چند دقیقهٔ اول، نگاهی میاندازم که پاسخی هست یا نه و بعد یکی دو ساعت دیگر نمیبینم. تجربه نشان داده لشکر مزاحمان با تأخیر حمله میکنند و ده-بیست ساعتی پس از نوشتن، حمله میکنند و فوجفوج حمله میکنند. این تأخیر و این حملهٔ گروهی راه را برای ندیدنشان باز کرده است. این یک قانون شده است برایم اگر بعد از ده-بیست ساعت عدد پاسخها ۴۰-۵۰ یا بیشتر شد، نگاه نکن و «سوت رابینهودی» بزن. به دیوار خوردنِ دشنامها و نشنیدنشان حس خوبی دارد. کسانی دشنام میدهند و سعی بر آزارگری دارند، اما جز خودشان هیچ شنوندهای ندارند، این حس خوبی است.
چند وقت پیش برای اینها نوشته بودم که پسِ هر حساب با اسم جعلی، «انسان» نشسته است و آن انسان میتواند از یک موجود آزارگر دشنامگوی پَست به انسان گفتگوکننده بدل شود و اینقدر سقوط نکند. دلم برای آن انسانی که به این پستی دچار شده بود، میسوخت. انسانی که میتواند فکر کند، گفتگو کند، مخالفت کند و بشنود، نقد کند و بشنود، تبدیل به موجودی شده است که پس نقابی پنهان است و دشنام میگوید.
امشب در سرای توییتر، نوشتهٔ دوستی را دیدم که خطاب به انسانی پنهان در پس نقابِ اسم فیلسوفی چیزی گفته بود و اسم مرا هم اشاره کرده بود. انسانِ دشنامگوی سقوطکردهٔ پس نقاب، واژهای به گمان خودش زشت و آزارگر گفته بود و دوستی پستیِ وجودش را عریان به او گفته بود، برایش نوشتم -و نام دشنامگوی سقوطکرده را حذف کردم- که «سوت رابینهودی بزند و رد شود». گفتگو را ادامه داده بودند. احساس شکست، احساس سوختن و احساس تقلای تاریک برای آزارگری و تخریب را در واژههای آن سقوطکرده نقابپوش حس کردم. آنی و دمی از این سوختنش، دلم شاد شد. شاید احساس من از واژههای به گمانش آزارگر -که آزارگر نبودند- نادرست باشد؛ اما درونم شادیای بود از این تلاش ناکام و از این کوشش شکستخورده.
هی فکر میکنم این احساس، این احساسِ نو، خوش است یا ناخوش. باید باز دلم برای سقوطشان بسوزد و باز میان شکست رفتاری شان و شکست خودشان جدا کنم یا این احساس نو را بپذیرم.
۱۳۹۸ خرداد ۴, شنبه
سید جبار
مرحوم سید جبار
همسایهٔ روبروییمان بود. دوستمان داشت و بهش میگفتیم عامو. گاهگاهی سربهسرش میگذاشتیم. از سر شیطنت و نادانی کودکی،
پیش خودمان گاهی بهش میگفتیم «جبروت». این کلمه را از دعای سحر ماه رمضان
یاد گرفته بودیم. «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَا أَنْتَ فِيهِ مِنَ
الشَّأْنِ وَ الْجَبَرُوتِ». سحرهای رمضان، رادیو این را که میخواند، ما
بچهها زیر لب میخندیدیم و از ترس توبیخ پدر ماجرا را پنهان میکردیم.
سالهاست که هر سحر ماه رمضان با شنیدن این جمله یادش میافتم و زیر لب
برایش دعایی میکنم. نتیجهٔ آن شیطنت و خندهٔ یواش سر سفرهٔ سحر، یادی
همیشگی شده است. خدا روحش را شاد کند که هنوز یادش مهمان سحرهای رمضان است.
۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه
مورد عجیب نفرت طاء
خیلی سال پیش در شبکههای اجتماعی با طاء دوست بودیم. گاهی گپی میزدیم. به نظرم همه چیز دوستانه بود. حتی وقتی نبود، برایش پیام میگذاشتم. یک دوستی عادی مثل خیلی از دوستیهای شبکههای اجتماعی که ماندهاند. این چند سال هیچ برخوردی با هم نداشتهایم. پارسال دیدمش نوشته فلانی مرا بلاک کرده. من بلاکش نکرده بودم. برایش نوشتم که بلاک نشدهای و هیچ جوابی نداد. احتمال دادم خاموشم کرده باشد. امروز دیدم چیزی نوشته و از منطقبازی و پوزیتویستبازی من حالش بهم میخورد. برایم عجیب بود و آخرش تفی نثار پوزیتویست کرده بود. برایش نوشتم نمیدانستم منطقبازی امعاء و احشاء را بهم میریزد. توی کلماتش نفرت را حس کردم. ستیزهجویی را دیدم. شاید اشتباه کنم. یادم است شبیه این حرف را عین نوشته بود و اصلاً در کلماتش نفرت و ستیزهجویی ندیدم. خواستم برایش پیام بدهم که چه شده. دیدم راهی برای پیام نیست و بیخیال شدم.
این مسئله آزارم میدهد که کسی که زمانی با هم دوستیای داشتهایم، یکهو خصم شود؛ آن هم بدون اینکه بدانم چرا. همیشه از اینکه دوستیای پایان یابد، رنج میدیدم و سخت تلاش میکردم، درستش کنم. راستش هیچ نظری دربارهٔ طاء و حسش ندارم. امیدوارم اشتباه کنم.
این مسئله آزارم میدهد که کسی که زمانی با هم دوستیای داشتهایم، یکهو خصم شود؛ آن هم بدون اینکه بدانم چرا. همیشه از اینکه دوستیای پایان یابد، رنج میدیدم و سخت تلاش میکردم، درستش کنم. راستش هیچ نظری دربارهٔ طاء و حسش ندارم. امیدوارم اشتباه کنم.
۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۴, شنبه
خواب-؟
جایی شبیه خانقاه بودیم یا یک دخمه. جای تاریکی بود و چند نفری بودیم که هیچکدامشان یادم نیست. بشقابهایی روی میز یا توی جعبهای رها بودند. انگار یک لعاب گچی داشتند. خودم و شاید دیگری دست به لعاب گچی میکشد و گچ کنده میشود. زیر گچ لعاب اصلی بشقاب است که نقاشی است با رنگ آبی گنبدها. یکهو میگویم این بشقاب پیامبر است. روی بشقاب نقاشیِ چینی بود. به گمانم گوشهای از بشقاب کمی شکسته بود. فاطمه میگوید پس خیلی ارزشمند است و میگویم میلیارد دلار ارزش دارد. چیز دیگری یادم نیست.
۱۳۹۸ فروردین ۱۳, سهشنبه
آقای کاف
کاف یکی از بورسیههای «البورسیه وما ادراک ما البورسیه» بود. توی گیر و دار بورسیهشدنش دیدمش. گفت: «من میدونم حقم نیست؛ توی ستاد انتخاباتی واسشون کار کردم، این مزدمه» منظورش ستاد انتخاباتی مجلس هم بود. جزء سیاههٔ نماینده شهرمان بود. بین کسانی که به ناحق اسمشان توی فهرسیت بود، تنها کسی که میگفت «حقم نیست» کاف بود. این یعنی کاف خودش را گول نمیزد و کلماتش از خودفریبی گذر کرده بودند.
کاف یکهو بیخیال بورسیه شد. امتحان استخدامی آموزش و پرورش داد و قبول شد و الان یک معلم ساده است با حقوق معلمی و هر روز باید با دانشآموزان چغر بدبدن سر و کله بزند. خیال میکنم چیزی که باعث شد بیخیال بورسیه شود، همان «من میدونم حقم نیست» بود. همان در دام خودفریبی نیافتادن. مثل دیگران به این دام نیافتاده بود که «شاید بقیه از ما باسوادتر باشند؛ اما دانشگاه به نیروهای متعهد نیاز دارد و نباید گذاشت دانشگاه دست نااهلان بیافتد». چند روز پیش دیدمش، از اینکه الان معلم است و عضو هیئت علمی فلان دانشگاه نیست، خوشحال بود.
۱۳۹۷ بهمن ۲۸, یکشنبه
باتری
احمد امروز کارت را برداشته بود و رفته بود برای ماشینی که میخواستند با دوستانش درست کنند، باتری قلمی خریده بود. چهار باتری، بیستهزار تومان. برایم که گفت، گفتم نیازی به این باتریهای گران نداشتید و برو پسشان بده. پسشان نگرفته بود. گفته بود جعبهشان باز شده. شاید بهانهاش موجه باشد و شاید نه. این اهمیت ندارد.
به گمانم چیزی که اهمیت دارد، فروش باتری گران به بچههاست. بارها و بارها اتفاق افتاده که فروشندهای به خود من قیمت بالای جنس را گوشزد کرده است. یعنی این هشدار را میدهد که این جنس از قیمت متعارف بازار قیمتش بیشتر است؛ به هر دلیلی. به نظرم وقتی فروشنده چیزی را میفروشد که قیمتش از قیمت متعارف بازار بیشتر است، منصفانه این است که به مشتری بگوید. باتری عادی قیمتش حدود هزار تومان است. طبعاً مقصودش باتری پنجهزار تومانی نبوده. به گمانم رفتار فروشنده بیانصافی بوده.
۱۳۹۷ بهمن ۲۲, دوشنبه
نابخشایندگی
خیال میکنم سخت نابخشایندهام. بسیار دیر خشمگین میشوم. اما وقتی خشمگین شوم و به گمانم خشمم موجه باشد و این خشم را نشان دهم، بسیار سخت است، فرد مقابل را مثل پیش ببینم. اسم ع.ر را توی توییتر میبینم. یک بار غیرمنصفانه چیزی نوشت. بعد آن مثل آدم قبل نشد. شاید از زمان گودر میشناختمش. گپ میزدیم و مخالفت میکردیم و این گپ و گفتها و مخالفتها تأثیری در دوستی یا رابطه نداشت. خیال میکنم به بیانصافیاش آگاه بود. بعد آن هیچ گفتوگویی نداشتیم.
ع.ر تنها نیست. مثالهای این داستان فقط ع.ر نیست. حتی کسانی بودند که بعد آن پیام دادند و عذر خواستند و گاهی هم آنچه به گمان من بیانصافی بود، ناآگاهانه بود یا حتی چنین منظوری نداشتند. اما من دیگر گفت و گو را ترک کردهام و انگار نبودهاند. این نابخشایندگی را دوری از فضیلت میدانم. خصوصاً وقتی که آن رفتار ناآگاهانه و یا حتی برداشت اشتباه من بوده است، این نابخشایندگی شاید نوعی رذیلت باشد.
انگار برای توجیه خشمم -خشمی که دیر و کم میآید- باید با سکوت و نابخشایندگی ادامهاش دهم.
ع.ر تنها نیست. مثالهای این داستان فقط ع.ر نیست. حتی کسانی بودند که بعد آن پیام دادند و عذر خواستند و گاهی هم آنچه به گمان من بیانصافی بود، ناآگاهانه بود یا حتی چنین منظوری نداشتند. اما من دیگر گفت و گو را ترک کردهام و انگار نبودهاند. این نابخشایندگی را دوری از فضیلت میدانم. خصوصاً وقتی که آن رفتار ناآگاهانه و یا حتی برداشت اشتباه من بوده است، این نابخشایندگی شاید نوعی رذیلت باشد.
انگار برای توجیه خشمم -خشمی که دیر و کم میآید- باید با سکوت و نابخشایندگی ادامهاش دهم.
۱۳۹۷ بهمن ۲۱, یکشنبه
جنگ دیگران و هراس
تابستان همسایهٔ روبرویمان خانه را فروخت. از برادرم خواستم خانهاش را بخرد تا همسایه باشیم. یکی دو ماه خالی بود و مرد و زن جوانی آمدند. از صداهای خانه میتوان حدس زد بچه ندارند. وضعیت صدا توی ساختمان ما خوب است. اگر صدا غیرمتعارف شود، شنیده میشود. بچههای کوچک هم قوانین متعارف بزرگترها را میشکنند.
دو-سه هفته پیش توی پلهها دو تا از همسایهها دعوا میکردند. صدا توی خانه میپیچید. انگار فضای خالی پلهها به پخش شدن صدا کمک میکرد. به هم نگاه کردیم و گفتیم «به ما چه» و منتظر بودیم خودشان حلش کنند. اما پایانی نداشت. صدای زنی میان صدای مردان شنیده میشد. صدای یکی را میشناختم. آدمی ساکت و آرام و سر به زیر. اما صداها بالا و بالاتر میرفت. شاید بعد از نیم ساعت احساس کردم باید دخالت کرد؛ خصوصاً اینکه صدای زنی میآمد و هر داستانی محتمل بود. از خانه بیرون رفتم، همسایه روبرویی با همسایهای قدیمی دعواشان شده بود. همسایهٔ نو، زنش را به سمت خانهشان هل میداد. همسایهٔ قدیمی میخواست اعتراضهایش را بگوید. ازش خواهش کردم بیخیال شود و بیخیال شد. همسایهٔ روبرویی را نمیشناختم. این اولین مواجههٔ جدی بود. ساعتی بعد آمد و عذرخواهی کرد. میخواست توضیح دهد. نمیخواستم داستان را بگوید. پیش از آنکه چیزی بگوید، گفتم یک اتفاق کاملاً طبیعی است و مسئلهٔ خاصی نیست و لبخندی زدم. حرفم را تکرار کردم. فقط گفت: «لازم بود سر و صدا کنم». از کلمات تند و تیز دعوا میشد حدس زد، بچههای همسایهٔ دیگر کاری کردهاند. یادم است همسایهٔ قدیمی اوایل دعوا میگفت هر چه خسارتش باشد، میدهم. اما این دعوا را پایان نداد.
امروز وسط فوتبال، یکهو سر و صدای زن همسایهٔ روبرویی آمد. همسرش انگار به آرامش دعوتش میکرد. صدایش بلند بود و میگفت «تکلیف منو با همسایهٔ بالایی روشن کن.» فاطمه گفت: «حتماً بچههای بالایی بپربپر میکنن همش». همینکه صداهای اولی را شنیدم، ترسیدم. هراس و دلهرهای توی دلم بود که انگار ربط به من دارد. منتظر ادامهٔ دعوا بودم. اما انگار توی همان یکی دو دقیقه مرد، زنش را آرام کرد و نگذاشت جنگی نو دربیافتد.
احساس عجیبی بود. هی فکر میکردم چه باید کنم. بخش زیادی از داستان مبهم است و اصلاً نمیتوان داستان را فهمید. توی دلم دلشوره بود. هراس بود. مثل بچهٔ خردسالی که از هر دعوایی میترسد.
دو-سه هفته پیش توی پلهها دو تا از همسایهها دعوا میکردند. صدا توی خانه میپیچید. انگار فضای خالی پلهها به پخش شدن صدا کمک میکرد. به هم نگاه کردیم و گفتیم «به ما چه» و منتظر بودیم خودشان حلش کنند. اما پایانی نداشت. صدای زنی میان صدای مردان شنیده میشد. صدای یکی را میشناختم. آدمی ساکت و آرام و سر به زیر. اما صداها بالا و بالاتر میرفت. شاید بعد از نیم ساعت احساس کردم باید دخالت کرد؛ خصوصاً اینکه صدای زنی میآمد و هر داستانی محتمل بود. از خانه بیرون رفتم، همسایه روبرویی با همسایهای قدیمی دعواشان شده بود. همسایهٔ نو، زنش را به سمت خانهشان هل میداد. همسایهٔ قدیمی میخواست اعتراضهایش را بگوید. ازش خواهش کردم بیخیال شود و بیخیال شد. همسایهٔ روبرویی را نمیشناختم. این اولین مواجههٔ جدی بود. ساعتی بعد آمد و عذرخواهی کرد. میخواست توضیح دهد. نمیخواستم داستان را بگوید. پیش از آنکه چیزی بگوید، گفتم یک اتفاق کاملاً طبیعی است و مسئلهٔ خاصی نیست و لبخندی زدم. حرفم را تکرار کردم. فقط گفت: «لازم بود سر و صدا کنم». از کلمات تند و تیز دعوا میشد حدس زد، بچههای همسایهٔ دیگر کاری کردهاند. یادم است همسایهٔ قدیمی اوایل دعوا میگفت هر چه خسارتش باشد، میدهم. اما این دعوا را پایان نداد.
امروز وسط فوتبال، یکهو سر و صدای زن همسایهٔ روبرویی آمد. همسرش انگار به آرامش دعوتش میکرد. صدایش بلند بود و میگفت «تکلیف منو با همسایهٔ بالایی روشن کن.» فاطمه گفت: «حتماً بچههای بالایی بپربپر میکنن همش». همینکه صداهای اولی را شنیدم، ترسیدم. هراس و دلهرهای توی دلم بود که انگار ربط به من دارد. منتظر ادامهٔ دعوا بودم. اما انگار توی همان یکی دو دقیقه مرد، زنش را آرام کرد و نگذاشت جنگی نو دربیافتد.
احساس عجیبی بود. هی فکر میکردم چه باید کنم. بخش زیادی از داستان مبهم است و اصلاً نمیتوان داستان را فهمید. توی دلم دلشوره بود. هراس بود. مثل بچهٔ خردسالی که از هر دعوایی میترسد.
۱۳۹۷ بهمن ۱۳, شنبه
شاید مرگ
امین هشدار جدی داده بود و دوا درمان کاری نکرد. گفت شاید خطرناک باشد و ... هی فکر میکردم اگر خطرناک باشد و یکهو با این مواجه شوم که به زودی خواهی مرد، چه باید کرد. هیچ حس خاصی به مرگ نداشتم، شاید چون جدی نگرفته بودمش. توی این دوران خیالی به سوی مرگ، خدا پررنگتر بود. خود مرگ پررنگ نبود. انگار پدر و مادر که این سالهای دوری کمرنگتر شدهاند، دوباره بیشتر حاضرند. چیزی نبود.
۱۳۹۷ بهمن ۶, شنبه
حاء.کاف
حاء.کاف همدرسم است. سالها پیش میشناختمش. وقتی که راهنمایی درس میخواند و من کفایه میخواندم. همیشه آن سمت مدرس مینشست و امروز آمده بود این سمت. بین دو درس خواستم بروم پیشش و گپ بزنم. آدم گرمی است و خوشمشرب و پرحرارت. یک آن توی دلم گفتم او باید بیاید. نمیدانم چرا این به ذهنم خطور کرد. ازش بزرگتر بودم و ابتدای سلامعلیکمان فاصلهٔ سنیمان زیاد بود. به خودم خندیدم و پا شدم رفتم جلویش و دهدقیقهای گپ زدیم. فهمیدم علی.دال که قبلاً ازش نوشته بودم، تنها یکی دو ماه آمریکا بوده. کمی هم دربارهٔ عین.عین.الف گفتیم. درش نوعی زرنگی را دیدم.
۱۳۹۷ بهمن ۵, جمعه
عین عین الف
زنگ زدم به جیم. احوال عین.عین.الف را ازش پرسیدم. قبلاً شنیده بودم که به مدعی جدید یمانی «ایمان» آورده و خودم به جیم گفته بودم. گفت با هم حرف زدهاند و عین.عین.الف میخواسته «هدایت»ش کند. جیم میگفت این ایمان نو، در رفتار و رخسار عین.عین.الف نمایان بود. طبیعی است.
دوست دارم ببینمش و برایم داستانش را بگوید. داستان این تغییر را. این اتفاق سادهای نیست. طبعاً اولین واکنشش انکار بوده. دوست دارم آنچه را از انکار نخست تا «ایمان» برایش رخ داده تعریف کند. داستان عین.فاء را شنیدهام. به نظرم بخش مهمی از داستان، جدال کلامی و حدیثی مسئله نیست؛ بلکه اتفاق انفسی باورکنندگان است. به گمانم بسیار بعید است که برگردند، باور نو خصوصاً باوری که محتوایش شورانگیز باشد، معنای جدید و پررنگی به زندگی میدهد و به سختی میتوان از آن دل کند. باوری که محتوایش تنها بر استدلالهای جدلی کلامی بنا نشده است و رؤیا و خواب و احساسات بخش مهمی از آنند. باید عین.عین.الف را ببینم.
مُهر
کم مینوشتم. دوستی پیغام داد بیشتر بنویس. حرفش این بود وظیفهات نوشتن است و گاهی باید بنویسی. شاید خیال کرده بود ننوشتن و کم نوشتنم از سر احتیاط است. گفته بود: مرحوم بهجت گفته است تا وقتی یقین ندارید، سخن نگویید و ... اما...
این کلام مرحوم بهجت، انگار مُهر شد بر قلمم. راه نوشتن را بست. کمتر مینویسم و کمتر. یک مُهر مقدس. خیلی زودتر باید این مُهر زده میشد بر قلم.
۱۳۹۷ بهمن ۳, چهارشنبه
خواب
همراه گروهی بودیم. نمینشاختمشان. یکهو دم دریاچهٔ نمک بودیم. یکیشان گفت دریاچهٔ بختگان. گفتم اینجا دریاچهٔ قم است. مواج شد؛ موجهای بلند و خشمگین. موج دربرمان گرفت. یکی گفت چقدر شور است. گفتم بوی مرگ میآید. از موجها دور شدم و دیگران دور نشدند. از کنار دیواری میرفتم و ته موج میرسید به آنجا.
۱۳۹۷ دی ۱۶, یکشنبه
خواب
امروز کسی که نمیشناختمش و ندیدهبودمش، پیام فرستاد که خوابت را دیدهام و اجازه میخواست که تعریفش کند. پاسخ برایم سخت بود خصوصاً اینکه زن بود. در این گفتگوها سعی میکنم محتاط باشم. این احتیاط کلمات را به سمت تلگرافیبودن و خشکبودن میبرد و انگار کلمات بدون هیچ احساسی نوشته میشوند. به نظرم نخستین احتمال این است فردی میخواهد با خوشی و شعف چیزی را تعریف کند و چون ربطی به تو دارد، آن خوشی را نشر دهد. پاسخ این باید خوش باشد. پاسخم پاسخی محتاطانه بود. گفتم: اگر کسی از من بخواهد چیزی را تعریف کند، نادرست است بگویم نه. یعنی هم میخواستم تعریف کند و هم این پذیرش بدون احساس باشد.
خوابش را تعریف کرد. نوشتم جالب و خوش بود و ممنون. این پایان گفتگومان بود. این اتفاق هی تکرار میشود. احساس ناخوشی از این پاسخهای محتاطانه دارم و از سویی باید احتیاط کرد. از اینکه گوینده ته دلش بگوید چه بیاحساس و آن شعفِ گفتنش سرد شده باشد، انگار در رنجم.
خوابش را تعریف کرد. نوشتم جالب و خوش بود و ممنون. این پایان گفتگومان بود. این اتفاق هی تکرار میشود. احساس ناخوشی از این پاسخهای محتاطانه دارم و از سویی باید احتیاط کرد. از اینکه گوینده ته دلش بگوید چه بیاحساس و آن شعفِ گفتنش سرد شده باشد، انگار در رنجم.
اشتراک در:
پستها (Atom)