۱۳۹۸ آذر ۹, شنبه

بی‌چارگی

صاد می‌گفت توی راه کامیونی آتش گرفته بود و راننده نمی‌توانست بیاید بیرون. خودروهایی ایستاده بودند و فقط تماشا می‌کردند. اتوبوسی توی شلوغی سرعت را کم کرد و ماجرا را دید، ایستاد. کسی از توی اتوبوس کپسول آتش‌نشانی را برداشت و شیشه را شکست و هر طور بود آتش را خاموش کرد و راننده را نجات داد.
تماشاگران حادثه، آدم‌های لزوماً‌ بدی نبودند، چه بسا آدم‌های خوبی بودند که آن دم دوست داشتند کمکی کنند؛ اما چاره‌ای نمی‌دانستند و چیزی به فکرشان نمی‌رسید و تنها تماشاگر بودند.
به گمانم این روزها مثل آن دسته تماشاگرانی‌ام که دوست دارم کاری کنم و هیچ راه مطمئنی به ذهنم نمی‌رسد. جا نه جای بانگ و فریاد تُهی است و نه جای تماشاگری، زمان چاره‌جویی است و چاره‌ یافت می‌نشود و یا به سختی یافت می‌شود.
زمانهٔ بی‌چارگی است.

۱۳۹۸ آذر ۵, سه‌شنبه

گفتگو

این روزها احساس بدی داشتم. از پیش تصمیم سکوت داشتم. به گمانم در فضای خشن و تحریف‌گر به سختی می‌توان سخن گفت. حتی سخن‌نگفتن هم سخت است. نه سخن را می‌فهمند و نه سکوت را. احساس بدی داشتم و این احساس بد در همه جانم روان بود و گونه‌ای آشفتگی و دلشوره را در دلم حس می‌کردم. امروز رفتم پیش دوستانی که چند ماه ندیده بودم‌شان. به چند نفر که خیلی وقت بود گپ نزده‌ بودیم، زنگ زدم. و از بخت نیک، چند تن از دوستان زنگ زدند. بخش زیادی از امروزم به گفتگو گذشت. از هر چیزی گفتیم و شنیدیم. وقتی به خانه برمی‌گشتم آرامش داشتم و شادی. گاهی نیازمندِ اینم کسی بگوید همه چیز آرام است تا باور کنم و آرام شوم. میان این گفتگوها جمله‌ای از عین شنیدم که چقدر راهگشا بود. آرام‌آرام انگار جرأت سخن‌گفتن در فضای خشن را پیدا خواهم کرد. شاید هم جرأت سکوت را؛ اما انتخابی مطمئن خواهد بود؛ نه انتخابی واکنشی به رفتارهای دیگران.

۱۳۹۸ آذر ۴, دوشنبه

آنچه نیستیم

این را جدیداً کشف کرده‌ام که وقتی چیزی نیستم و دیگری اصرار دارد آنم، سخت برمی‌آشوبم؛ دستکم در درون خودم. خصوصاً اگر چیزی باشد که سخت مخالفش باشم. به نظر عادی است. من با الف مخالفم و ده‌ها بار با الف مخالفت کرده‌ام و کسی بگوید تو دوستدار الفی. اگرچه این ناراحتی و برآشفتن عادی است؛ اما می‌توان آن را نافضیلت کوچک شمرد. نافضیلت لزوماً رذیلت نیست؛ اما دور از فضیلت است. این برآشفتگی با بی‌ارزشی نام و بی‌ارزشی سخن دیگران در تعارض است.

۱۳۹۸ آذر ۲, شنبه

هیچ

سال‌ها پیش در «مهر تابان» ماجرایی را خوانده بودم که در دعوایی خونین که چند نفر کشته شدند، عارفی تنها تماشاگر بوده بدون هیچ احساسی.«از ناودان خون می‌ریخت و در ایوان دو کشته افتاده بود و در صحن حیاط نیز دو کشته افتاده بود و من تماشا می‌کردم.» [اینجا] داستانی شبیه «بیگانه» کامو.

نمی‌دانم این چقدر اخلاقی باشد یا نباشد؛ اما به نظر تبیینی معقول دارد. شاید حتی چند تبیین متفاوت داشته باشد. در نگاهی فلسفی در هستی ازلی و ابدی ما انسان‌ها هیچ و گمیم. گفته شده اگر عمر زمین ۲۴ ساعت باشد، تاریخ ما انسان‌ها در ثانیهٔ آخر است. همهٔ تاریخ ما یک ثانیه است و عمر هر کدام از ما یک‌هزارم ثانیه از عمر ۲۴ساعتهٔ زمین است و اتفاقات هر روز چیزی نزدیک صفر. این هیچ بودن در برابر تاریخ و هستی همه چیز را «هیچ» می‌کند. 

گاهی، آنی و دمی در وضعیتِ «هیچـ»ـم.

۱۳۹۸ آبان ۲۰, دوشنبه

گذر

نوشته‌است: «به میانسالی رسیدم. خیلی زودتر از آنی که گمان می‌کردم.» 

۱۳۹۸ آبان ۱۴, سه‌شنبه

حیفول

زنگ زدم ر. برایش مورد مشابه را گفتم که موفق بوده. این مشابهت مرتبه دارد. شاید تنها مشابهت در نوع باشد و خود نوع ده فرد مختلف داشته باشد. نمی‌دانم چقدر شبیهند. اما می‌خواستم ته دلش چراغی روشن شود. بعد از آن با امید گپ زد و می‌گفت دلش روشن است. نمی‌دانم این امید دروغین است یا نه. اما به گمانم باید آن سوسوی امید خاموش نشود. این کلمات جز روشن‌نگاه‌داشتن آن سوسو تأثیری دیگر ندارند. شاید اگر امید دروغین تأثیر اجتماعی یا فردی نادرستی داشته باشد و تبعات و لوازم نادرستی داشته باشد، فریبکاری باشد و غیراخلاقی. اما اگر تنها ثمره‌اش دلگرمی‌ای برای جنگیدن یا سرپاماندن باشد، نمی‌دانم. در این «نمی‌دانم» تصمیم گرفتم تنها کاری را که از دستم برمی‌آید، انجام دهم.

۱۳۹۸ آبان ۱۳, دوشنبه

ناامیدی

ناامیدی مطلق بود. مصیبتی نو و ناشنیده که لمس می‌شد و می‌شود. بچه‌ها راحت‌تر می‌گویندش و بزرگ‌ترها در ده‌ها استعاره و دعا و امیدهای واهی از حقیقت فرار می‌کنند. اما در کلمات‌شان هیچ امیدی نبود. اینقدر ناآگاهم که نمی‌دانم امیدی هست یا نه؛ اما فقط می‌دانم وضعیت بدی است. یک‌هو وسط کلماتی که از بغض فرار می‌کنند، چیزی خنده‌دار می‌گویند و می‌خندند. همه‌مان می‌دانیم این خنده‌ها سپری است در برابر بغض‌ها. این لحظات ایمانی‌ترین لحظات زندگی است. به شوخی به خدای آسمان‌ها می‌گویم می‌دانم قرار نیست در آفریده‌هایت خیلی دخالت کنی‌؛ اما گاهی دخالت کن.نمی‌دانم؛ هیچ. این ندانستن امید می‌آوردد.