۱۳۹۹ آذر ۲۹, شنبه

 به میم پیام دادم. گفت رفته بود مشهد و مدرسهٔ امام صادق. صادقی و فصیحی مرده‌اند و کاظمی حالش خوش نیست. نمی‌توانم شیدایی‌ام را به آن مدرسه و آدم‌هایش پنهان کنم. بخشی از شیرین‌ترین ثانیه‌های تکرارنشدنی عمرم را در آن مدرسه بوده‌ام. می‌شد ایمان را لمس کرد آنجا. پر از شادی بود. شادی محض. چه بسا بتوان ادعا کرد لذتی را که در اقامت‌های چندماههٔ تابستانه در آنجا بود، کمتر کسی در این دنیا چشیده باشد. مدرسه‌ای که نه درخت داشت و نه معماری‌ای و نه هیچ چیز دیگر. مدرسه‌ای ساده با حیاطی ساده و کوچک و ده‌پانزده حجره کوچک سه در چهار. نزدیک حرم امام رضا بود. صادقی عصرها می‌آمد و طلبه‌ها دورش جمع می‌شدند و نهج البلاغه می‌گفت. امجد هم گاهی می‌آمد. سال‌هاست نرفته‌ام. اما دائما آن لذت شیرین را می‌چشم. 

۱۳۹۹ آذر ۳, دوشنبه

بازگشت به کودکی

 جیم میگفت توی راه شیراز یکهو ماشین‌ توی هوا معلق زد و هی می‌خورد به زمین و می‌رفت هوا. سمت راست جاده دره بود. مطمئن بود خواهد مرد. می‌گفت آن لحظه یکهو کودکی‌ام آمد جلوی چشم‌هایم. با برادرها و خواهرها توی هال دورهم نشسته بودیم و خوش بودیم و یادآوری آن لحظات خوش در آن گاه نزدیک به مرگ خوش بود. ماشین در دره نیافتاد و ایستاد و چیزی‌شان نشد.
عمهٔ بزرگم سخت مریض است. چند باری بردنش بیمارستان و برش گردانده‌اند خانه. با شکوه به دخترش گفته بود نگذاشتی برادرهایم را این مدت ببینم و خواسته بود که عمهٔ دیگرم برود پیشش. انگار دوست دارد برگردد به همان کودکی. 

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

لیکهٔ تنها

از دیشب دو نیمه‌شب صدای رنجور و مستمر «لیکه» از یکی از همسایه‌ها به گوش می‌رسد. لیکه جیغ ممتد آیینی زنانه در سوگواری‌هاست و حتی به معنای خبر درگذشت کسی است. گاهی ده‌ها زن با هم لیکه سر می‌دهند و این همراهی خود نوعی تسلی است. اما لیکهٔ دیشب لیکه‌ای تنها بود. باید حدس می‌زدیم از کدام‌یک از همسایه‌هاست. از خانهٔ مسعود بود. مسعود همهٔ دوران ابتدایی و راهنمایی -به جز یک‌سال که یاسوج نبودیم- هم‌کلاسی‌مان بود و بیشتر وقت‌ها سر یک نیم‌کت بودیم و هر صبح می‌آمد در خانه را می‌زد و با هم می‌رفتیم تا مدرسه و با هم برمی‌گشتیم. پدرش لحاف و تشک می‌دوخت. وقتی ازدواج کردیم، مادرم شش تشک برای‌مان به پدر مسعود سفارش داد. مامان صبح بی‌طاقتی کرد و گفت می‌روم می‌پرسم. ماسک زد و عصا دست گرفت و رفت پرسید. خواهر کوچک‌تر مسعود مرده بود. اسمش زهرا بود و دو بچه داشت. جز تصویری مبهم از دوران کودکی هیچ‌چیزی ازش در ذهن ندارم؛ اما همین‌که همسایه بودیم و همین‌که خواهر مسعود بود، برای غم کافی بود. هنوز صدای لیکه‌ای تنها که گاهی فقط یک‌نفر همراهی‌اش می‌کند، از حصار خانهٔ همسایه می‌گذرد و غم را در تمام کوچه منتشر می‌کند. خداوند رحمتش کند.

۱۳۹۹ آبان ۲۴, شنبه

اینستاگرام و احساس فقر نسبی

گسترش اینترنت و فراگیری گوشی‌های هوشمند، شبکه‌های اجتماعی را که در ابتدا رنگ و بوی نخبگانی داشت، به سمت همرنگ‌شدن بیشتر با جامعه برد. هر چه اینترنت و گوشی‌های هوشمند به دست افراد بیشتری می‌افتاد، شبکه‌های اجتماعی بیشتر شبیه کوچه و خیابان می‌شد. تلگرام و اینستاگرام در ایران نسبت به شبکه‌های دیگر نفوذ بیشتری دارد. یکی از تبعات فراگیری اینستاگرام، نامداری برخی از پولداران است و هر تصویری از اینان نمایش تجمل و پولداری است حتی اگر چنین قصدی نداشته باشند. خانه‌های بزرگ، غذاهای رنگارنگ، وسایل گران‌قیمت و ... این تجملات -که شاید در نگاه آن فرد پولدار تجمل نباشد- هر روز جلوی چشمان بسیاری از مخاطبان که نمی‌توانند آن وسائل را دارا باشند، رژه می‌روند. تجملاتی که در نبود شبکه‌های اجتماعی به ندرت به چشم متوسطان و فقیران می‌آمد. ما به ندرت در خیابان‌ها پورشه یا بنز می‌دیدیم؛ اما الان هر روز در کوچه‌پس‌کوچه‌های اینستاگرام بنزها و پورشه‌ها خودنمایی می‌کنند. عجز من و ما از داشتن این زندگی که هر روز جلوی چشم من است، مرا به سمت احساس فقر و نداری می‌کشاند. در دنیای بدون اینستاگرام، من در محله‌ای زندگی می‌کنم که معمولاً همه مثل همند با تفاوت اندک. در مدرسه‌ای درس‌خوانده‌ام که سطح زندگی همه تقریباً شبیه هم بوده و ... این همرنگی و همراهی در دارایی زندگی، آن احساس فقر را کمرنگ می‌کند. اما همواره در چشم بودن دارایی هنگفت دیگران باعث پررنگ‌شدن احساس نداری می‌شود. اگر این ادعا درست باشد، شاید بتوان گفت اینستاگرام می‌تواند به افسردگی و حتی سرخوردگی اجتماعی منجر شود. 

لجبازی یا مقاومت؛ سوت رابین‌هودی

نسبت به آنچه می‌نویسم مواضع تندتری دارم. یعنی نوشته‌هایم پر است از محافظه‌کاری. به گمانم دلیلی ندارد به خاطر باوری -آن‌هم که احتمال خطا درش هست- که تأثیری بر جامعه ندارد، به دردسر بیافتم. البته این به معنای نفی تلاش مدنی برای کاستن رنج در جامعه نیست؛ اما گاهی گفتن یا نگفتن گزاره‌ای مثلاً دربارهٔ شخص الف هیچ کمکی نمی‌کند. بگذریم.
اما همه دلیلم این نیست که به خاطر دردسر احتمالی محافظه‌کاری می‌کنم و کلماتم را غربال می‌کنم. افرادی هستند که می‌خواهند مرا و دیگران را بکشانند به بیان موضعی تند و تیز. موضعی که دغدغهٔ من نیست یا دغدغهٔ اصلی نیست. احساس می‌کنم بیان پس از فشار این گروه، نوعی تسلیم شدن و همراهی با آنان است. برایم گاهی آزادی شخصی مهم‌تر از بیان مسئله‌ای اجتماعی است. به یاد دارم نکته‌ای را که چند سال قبل بی‌هیچ فشاری گفته‌ام، حاضر نبودم پس از اینکه گروهی می‌گفتند چرا فلان موضع را نگرفتی، تکرار نکنم. نه اینکه به آن باور نداشته باشم، می‌خواستم بگویم من با موج شما چیزی نخواهم گفت. شاید هم نوعی لجبازی باشد برای ناهمرنگ‌شدن با جماعت. یواش‌یواش به سمتی رفته‌ام که هر چه را همه درباره‌اش سخن می‌گویند، من نمی‌گویم و یا با تأخیر می‌گویم. اگرچه باز هم در پساپرده این موج حتی آنهایی را که مقاومت/لج‌بازی می‌کنند، با خود همراه خواهد کرد.  اسم این مقاومت و لج‌بازی را که شبیه بی‌اعتنایی است گذاشته‌ام «سیاست سوت رابین‌هودی».

۱۳۹۹ خرداد ۳۰, جمعه

لئامت

لئامت را به از خود نگذشتن در جایی که عادتاً مردم می‌گذرند معنا می‌کنم. شاید دقیق نباشد. مثلاً کودکی در خیابان از مردی که شلنگ آب را باز کرده و دم خانه شان را می‌شوید، می‌خواهد از آن آب بنوشد و آن مرد خودداری می‌کند. از نظر حقوقی و   
قانونی حق مرد است که درخواست کودک را بپذیرد یا نپذیرد؛ اما این از حق خود نگذشتن نزد مردم مذموم است. 

شاید اینطوری بگویم که لئامت خودداری از ایثارهای ناچیز است؛ ایثارهایی که معمولاً هزینه‌ای ندارند یا هزینهٔ بسیار کمی دارند.  

۱۳۹۸ اسفند ۲۳, جمعه

روز پس از کرونا

نمی‌دانم می‌توانیم کرونا را شکست دهیم یا نه. دشمنِ شبهِ آخرالزمانی انسان، از فضا نیامد. هیچ سفینه‌ٔ بزرگی نداشت. اندامِ آهنینش اندازهٔ آسمان‌خراش‌ها نبود. انسانِ ضعیف مغرور به سختی زمین‌گیر شده است. به روز پس از کرونا فکر می‌کنم. مردم می‌توانند دوباره به خیابان‌ها بروند و هم‌دیگر را در آغوش بکشند. اما همه‌چیز رنگ سوگواری دارد. داغ سوگواری بر دل‌مان مانده است. هر کدام از ما چند نفر را از دوستان و خویشان از دست داده‌ایم. مثل پایان جنگ است. پایان تلخ جنگ.

۱۳۹۸ اسفند ۱۱, یکشنبه

خواب

توی ساحل بودیم. علی هم بود. آرامش بود. دریا آرام بود. یکهو از دور دیدیم که دریا برخاسته و از دور موجی بلند به سمت ما می‌آید. می‌گویم فرار کنیم اما امیدی نیست. علی فرار می‌کند. بغلش می‌گیرم. موج ما را برمی‌دارد. علی را بالای آب نگه می‌دارم و می‌گویم نترس. سرعت موج کم می‌شود. نوک پاهایم دنبال زمین می‌گردند. بعد دقیقه‌ای زمین را با پا حس می‌کنم و انگار رها شده بودیم.  نمی‌دانم دیگران چه شدند.

۱۳۹۸ اسفند ۸, پنجشنبه

کابوس ۲

یکهو یاد روایتی افتادم که می‌گوید در آخر الزمان پیش از ظهور دو مرگ [گسترده] خواهد آمد: یکی مرگ سفید و دیگری مرگ سرخ. مرگ سرخ شمشیر است و مرگ سفید طاعون. شاید پیشرفت‌های پزشکی ما را قانع کرده بود که دیگر بیماری‌هایی نیستند که درصد بالایی از جمعیت زمین را بکشد. بیماری‌ها دیر یا زود کنترل و درمان می‌شوند. نمی‌دانم‌؛ اما راه بسیاری است [و حتی شاید بسیار بعید] که کرونا مانند طاعون‌های قرون وسطی شود. اما تصورش تصور وحشتناکی است. سال بعد و پنج سال بعد و ده سال بعد را تصور کنیم که از هر ده نفر یکی مرده‌اند و حتی بدتر از هر سه نفر یکی. این یعنی بسیاری از عزیزان ما و بسیاری از کسانی که می‌شناختیم، مرده‌اند. 

۱۳۹۸ دی ۲۷, جمعه

کابوس

شبیه فیلم‌های هالیوود بود. جایی بودیم انگار روستامان. اما همهٔ مردم بودند. قرار بود حمله کنند و ما مطمئن بودیم اگر بمانیم خواهیم مرد. هیچ سلاحی برای دفاع نداشتیم و آنها سلاح‌های ماورائی داشتند. بالای کوه گذرگاه تنگی بود. می‌گویم اگر از آنجا بگذریم و آن پشت بمانیم، بهمان دسترسی ندارند. اما زهرا انگار مقاومت می‌کند که نرویم. مردم به سمت بالای تپه‌ها می‌روند. وسط تپه‌ها آپارتمان‌هایی است. می‌گویند اینجا در امان است. گلوله‌های آتشین بزرگ بود که پرتاب می‌شد و انگار سربازانی که از نزدیک با شمشیرهای سیاه لت و پار می‌کردند مردم را. اول آنجا در امان بودیم؛ اما گلوله‌های آتشین به آنجا هم رسید. بابا بود، بچه‌ها بودند، زهرا بود. فرار کردیم به بالاتر. از میان گلوله‌ها رد می‌شدیم. گفتم برویم سمت همان گذرگاه. بعضی‌ها هم به آن سمت آمدند. بابا وسط راه نشست. نای راه رفتن نداشت. به گذرگاه رسیدیم، به زور بالا رفتیم. محوطهٔ کوچکی بود که زیرش دره‌ای بود که توی درهٔ دریاچهٔ کوچکی بود. نیلگون بود و به سبز می‌زد. آن طرف دریاچه، گیاه بود که روی دریاچه بود. دویست سیصدمتری پایین‌تر بود. خیال می‌کردیم در امانیم که گلوله‌ها به دیواره‌های گذرگاه می‌خورد و انگار همان سربازان آمدند با تیغه‌های که بدن‌ها را دو نیم می‌کردند. کسانی از بالا پریدند توی دریاچه. به زهرا گفتم بپریم. گفتم بچه‌ها کجایند؟ بچه‌ها نبودند. بابا نبود. نمی‌شد برگردیم. از بالا که نگاه کردم، شهید همت توی آب راه می‌رفت. پریدیم. از گیاهان گذشتیم. انگار آن طرف دریاچه امن بود. انگار رسیده بودیم به عراق. بچه‌ها نبودند. بابا نبود. من بودم و زهرا. انگار نجات یافته بودیم. از خواب بیدار شدم و همه‌اش تصویر بابا توی ذهنم بود که روی تپه‌ها نشسته و می‌پرسیدم کجای خواب بچه‌ها را گم کردیم.

۱۳۹۸ دی ۱۴, شنبه

جاودانگی

یکهو جنگ جلوی چشمم رژه رفت. آدم‌هایی که کشته می‌شدند؛ زندگی‌هایی که به پایان می‌رسید؛ شیون‌هایی که بر کشتگان سر می‌دادند و شروه‌هایی که می‌خواندند. دنیایِ همهٔ ما روزی تمام می‌شود، چه با جنگ و چه بدون جنگ. کوتاهی دنیا و پنج‌روزه‌بودنش گاهی رنج را از رنج تهی می‌کند و شادی را از شادی و همه چیز پوچ می‌شود. وقتی در فکرم به مرگ می‌رسیدم، به دیواری می‌رسیدم که جلوتر نمی‌رفت و همه‌چیز پوچ بود؛ نه شادی‌ای بود و نه رنجی. همهٔ زندگی همهٔ انسان‌ها از اولین انسان تا الان ثانیهٔ پایانیِ یک‌شبانه روز زمین هم نمی‌شود و زندگی من، در برابر تاریخ انسان هیچ و تمام تاریخ زمین، در برابر هستی، هیچ. این همه چیز را تهی می‌کند. با پرسش اگر جاودانگی‌ای باشد و اگر خدایی باشد و اگر وعدهٔ بهشت [به معنای عامش] راست باشد، دیوار فکرم شکسته شد. آنی و دمی جاودانگیِ خیالی را لمس کردم. به گمانم شیرین بود و پر معنا. شاید جاودانگی به پوچی زندگی زمینی معنا دهد؛ شاید.

۱۳۹۸ دی ۱۳, جمعه

حسی که الان دارم، استیصال مطلق است. هیچ چیزی جز چند واژهٔ پوچ ندارم؛ هیچ. نمی‌دانم باید چه کنم و جز ناتوانی در خودم هیچ نمی‌بینم و از این عجز، رنج می‌برم. این استیصال وقتی بیشتر می‌شود که منِ مؤمن می‌دانم خدا قرارش این است که کارها را بر اساس اسبابش پیش ببرد. لحظات استیصال مطلق، لحظاتی است که دوست داریم خدا این قانون را کمی کنار بگذارد، مهربانی بی‌کرانش را در زمین پخش کند؛ نه بی‌نیازی‌اش را و یواش در آغوش‌مان بکشد و بگوید «پدرها گاهی قوانین خودشان را می‌شکنند»

۱۳۹۸ دی ۱۲, پنجشنبه

از کران تا به کران لشکر ظلم است

دنیای امروز تقسیم نمی‌شود به حق و باطل؛ جنگ خیر و شر نیست؛ جنگ سیاهی با سیاهی است؛ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ. ما باید از خودمان دفاع کنیم؛ از خانواده‌مان؛ از دوستان‌مان؛ از شهرمان؛ از میهن‌مان و از انسان. چیزی نداریم جز چند واژهٔ غالباً بی‌تأثیر؛ اما همین واژه‌ها را برای اعتراض بر هر بانگی که رنج انسان را فریاد می‌زند، بکوبانیم؛ بر آنان‌که بر طبل جنگ می‌کوبند؛ بر آنان‌که هوادار تحریمند و هر چیزی که نتیجه‌اش رنج انسان است. به بهانهٔ مبارزه با سیاهی، طرف سیاهیِ دیگر ایستادن، سیاهی‌لشگریِ تاریکی است. تنها چراغ روشن، همین زندگی کوچک ماست، این زندگی را به حمایت از حاکمان سیاه وشریر شرق و غرب هدیه ندهیم. اگر مبارزه‌ای هست، مبارزه برای نفی رنج انسان‌هاست؛ نه هلهله برای شریران خاور و باختر.