یکهو جنگ جلوی چشمم رژه رفت. آدمهایی که کشته میشدند؛ زندگیهایی که به پایان میرسید؛ شیونهایی که بر کشتگان سر میدادند و شروههایی که میخواندند. دنیایِ همهٔ ما روزی تمام میشود، چه با جنگ و چه بدون جنگ. کوتاهی دنیا و پنجروزهبودنش گاهی رنج را از رنج تهی میکند و شادی را از شادی و همه چیز پوچ میشود. وقتی در فکرم به مرگ میرسیدم، به دیواری میرسیدم که جلوتر نمیرفت و همهچیز پوچ بود؛ نه شادیای بود و نه رنجی. همهٔ زندگی همهٔ انسانها از اولین انسان تا الان ثانیهٔ پایانیِ یکشبانه روز زمین هم نمیشود و زندگی من، در برابر تاریخ انسان هیچ و تمام تاریخ زمین، در برابر هستی، هیچ. این همه چیز را تهی میکند. با پرسش اگر جاودانگیای باشد و اگر خدایی باشد و اگر وعدهٔ بهشت [به معنای عامش] راست باشد، دیوار فکرم شکسته شد. آنی و دمی جاودانگیِ خیالی را لمس کردم. به گمانم شیرین بود و پر معنا. شاید جاودانگی به پوچی زندگی زمینی معنا دهد؛ شاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر