۱۳۹۸ دی ۲۷, جمعه

کابوس

شبیه فیلم‌های هالیوود بود. جایی بودیم انگار روستامان. اما همهٔ مردم بودند. قرار بود حمله کنند و ما مطمئن بودیم اگر بمانیم خواهیم مرد. هیچ سلاحی برای دفاع نداشتیم و آنها سلاح‌های ماورائی داشتند. بالای کوه گذرگاه تنگی بود. می‌گویم اگر از آنجا بگذریم و آن پشت بمانیم، بهمان دسترسی ندارند. اما زهرا انگار مقاومت می‌کند که نرویم. مردم به سمت بالای تپه‌ها می‌روند. وسط تپه‌ها آپارتمان‌هایی است. می‌گویند اینجا در امان است. گلوله‌های آتشین بزرگ بود که پرتاب می‌شد و انگار سربازانی که از نزدیک با شمشیرهای سیاه لت و پار می‌کردند مردم را. اول آنجا در امان بودیم؛ اما گلوله‌های آتشین به آنجا هم رسید. بابا بود، بچه‌ها بودند، زهرا بود. فرار کردیم به بالاتر. از میان گلوله‌ها رد می‌شدیم. گفتم برویم سمت همان گذرگاه. بعضی‌ها هم به آن سمت آمدند. بابا وسط راه نشست. نای راه رفتن نداشت. به گذرگاه رسیدیم، به زور بالا رفتیم. محوطهٔ کوچکی بود که زیرش دره‌ای بود که توی درهٔ دریاچهٔ کوچکی بود. نیلگون بود و به سبز می‌زد. آن طرف دریاچه، گیاه بود که روی دریاچه بود. دویست سیصدمتری پایین‌تر بود. خیال می‌کردیم در امانیم که گلوله‌ها به دیواره‌های گذرگاه می‌خورد و انگار همان سربازان آمدند با تیغه‌های که بدن‌ها را دو نیم می‌کردند. کسانی از بالا پریدند توی دریاچه. به زهرا گفتم بپریم. گفتم بچه‌ها کجایند؟ بچه‌ها نبودند. بابا نبود. نمی‌شد برگردیم. از بالا که نگاه کردم، شهید همت توی آب راه می‌رفت. پریدیم. از گیاهان گذشتیم. انگار آن طرف دریاچه امن بود. انگار رسیده بودیم به عراق. بچه‌ها نبودند. بابا نبود. من بودم و زهرا. انگار نجات یافته بودیم. از خواب بیدار شدم و همه‌اش تصویر بابا توی ذهنم بود که روی تپه‌ها نشسته و می‌پرسیدم کجای خواب بچه‌ها را گم کردیم.

۱۳۹۸ دی ۱۴, شنبه

جاودانگی

یکهو جنگ جلوی چشمم رژه رفت. آدم‌هایی که کشته می‌شدند؛ زندگی‌هایی که به پایان می‌رسید؛ شیون‌هایی که بر کشتگان سر می‌دادند و شروه‌هایی که می‌خواندند. دنیایِ همهٔ ما روزی تمام می‌شود، چه با جنگ و چه بدون جنگ. کوتاهی دنیا و پنج‌روزه‌بودنش گاهی رنج را از رنج تهی می‌کند و شادی را از شادی و همه چیز پوچ می‌شود. وقتی در فکرم به مرگ می‌رسیدم، به دیواری می‌رسیدم که جلوتر نمی‌رفت و همه‌چیز پوچ بود؛ نه شادی‌ای بود و نه رنجی. همهٔ زندگی همهٔ انسان‌ها از اولین انسان تا الان ثانیهٔ پایانیِ یک‌شبانه روز زمین هم نمی‌شود و زندگی من، در برابر تاریخ انسان هیچ و تمام تاریخ زمین، در برابر هستی، هیچ. این همه چیز را تهی می‌کند. با پرسش اگر جاودانگی‌ای باشد و اگر خدایی باشد و اگر وعدهٔ بهشت [به معنای عامش] راست باشد، دیوار فکرم شکسته شد. آنی و دمی جاودانگیِ خیالی را لمس کردم. به گمانم شیرین بود و پر معنا. شاید جاودانگی به پوچی زندگی زمینی معنا دهد؛ شاید.

۱۳۹۸ دی ۱۳, جمعه

حسی که الان دارم، استیصال مطلق است. هیچ چیزی جز چند واژهٔ پوچ ندارم؛ هیچ. نمی‌دانم باید چه کنم و جز ناتوانی در خودم هیچ نمی‌بینم و از این عجز، رنج می‌برم. این استیصال وقتی بیشتر می‌شود که منِ مؤمن می‌دانم خدا قرارش این است که کارها را بر اساس اسبابش پیش ببرد. لحظات استیصال مطلق، لحظاتی است که دوست داریم خدا این قانون را کمی کنار بگذارد، مهربانی بی‌کرانش را در زمین پخش کند؛ نه بی‌نیازی‌اش را و یواش در آغوش‌مان بکشد و بگوید «پدرها گاهی قوانین خودشان را می‌شکنند»

۱۳۹۸ دی ۱۲, پنجشنبه

از کران تا به کران لشکر ظلم است

دنیای امروز تقسیم نمی‌شود به حق و باطل؛ جنگ خیر و شر نیست؛ جنگ سیاهی با سیاهی است؛ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ. ما باید از خودمان دفاع کنیم؛ از خانواده‌مان؛ از دوستان‌مان؛ از شهرمان؛ از میهن‌مان و از انسان. چیزی نداریم جز چند واژهٔ غالباً بی‌تأثیر؛ اما همین واژه‌ها را برای اعتراض بر هر بانگی که رنج انسان را فریاد می‌زند، بکوبانیم؛ بر آنان‌که بر طبل جنگ می‌کوبند؛ بر آنان‌که هوادار تحریمند و هر چیزی که نتیجه‌اش رنج انسان است. به بهانهٔ مبارزه با سیاهی، طرف سیاهیِ دیگر ایستادن، سیاهی‌لشگریِ تاریکی است. تنها چراغ روشن، همین زندگی کوچک ماست، این زندگی را به حمایت از حاکمان سیاه وشریر شرق و غرب هدیه ندهیم. اگر مبارزه‌ای هست، مبارزه برای نفی رنج انسان‌هاست؛ نه هلهله برای شریران خاور و باختر.