۱۳۹۸ اسفند ۲۳, جمعه

روز پس از کرونا

نمی‌دانم می‌توانیم کرونا را شکست دهیم یا نه. دشمنِ شبهِ آخرالزمانی انسان، از فضا نیامد. هیچ سفینه‌ٔ بزرگی نداشت. اندامِ آهنینش اندازهٔ آسمان‌خراش‌ها نبود. انسانِ ضعیف مغرور به سختی زمین‌گیر شده است. به روز پس از کرونا فکر می‌کنم. مردم می‌توانند دوباره به خیابان‌ها بروند و هم‌دیگر را در آغوش بکشند. اما همه‌چیز رنگ سوگواری دارد. داغ سوگواری بر دل‌مان مانده است. هر کدام از ما چند نفر را از دوستان و خویشان از دست داده‌ایم. مثل پایان جنگ است. پایان تلخ جنگ.

۱۳۹۸ اسفند ۱۱, یکشنبه

خواب

توی ساحل بودیم. علی هم بود. آرامش بود. دریا آرام بود. یکهو از دور دیدیم که دریا برخاسته و از دور موجی بلند به سمت ما می‌آید. می‌گویم فرار کنیم اما امیدی نیست. علی فرار می‌کند. بغلش می‌گیرم. موج ما را برمی‌دارد. علی را بالای آب نگه می‌دارم و می‌گویم نترس. سرعت موج کم می‌شود. نوک پاهایم دنبال زمین می‌گردند. بعد دقیقه‌ای زمین را با پا حس می‌کنم و انگار رها شده بودیم.  نمی‌دانم دیگران چه شدند.