دال زنگ زده بود که برایش کاری کنم. از کار که میگفت، گفت با راء گپ زده است و او مخالف بوده که به من بگوید. فهمیدم توی برنامهشان راء هم هست و شاید نسبت به دال بالادست باشد. فردایش دال دوباره زنگ زد و موضوع خاصی را گفت برای پژوهش و گفتم من این موضوع را دوست ندارم و کار من نیست. شب جیکی از راء دیدم در نقد رائفیپور. خواستم بنویسم بعد از سالها با راء موافقم. یکهو به خودم گفتم شاید این همسویی و «ارادهٔ نوشتن» متأثر از آن پیشنهاد دال باشد. چیزی ننوشتم و بیخیال شدم. به نظر سود/کار مشترک گاهی آدم را به همسویی وادار میکند. شاید آنی و دمی در گوشهای از ذهنم دیده بودم که باید نوعی همراهی با راء را نشان دهم. نمیدانم این «شاید» درست باشد یا نباشد.
۱۳۹۸ تیر ۴, سهشنبه
۱۳۹۸ تیر ۲, یکشنبه
باء
سالها پیش باء یکهو آمد توی جمع ما. همکلاس تاء بود و خودش را چپاند. ۱۷-۱۸ سال پیش. تاء دوستش نداشت و احساس ناخوشی به باء داشت. شاید وصف «نچسب» برای آن روزهایش مناسب بود. دیروز باء آمد توی جمع جدیدمان برای کاری پژوهشی. آن احساس ناخوشِ تاء را نسبت به او داشتم. این سالها ندیده بودمش. امروز همان حس را داشتم. کمی گپ زدیم. نوعی اعتماد به نفس و حتی شاید غرور را درش احساس کردم. بهش گفتم یواشیواش آشنا میشوی و فکر تغییر نباش. باء مثل هر تازهواردی است که عیبها را میبیند و خیال میکند میتواند تغییرشان بدهد. نمیداند دیگران برایشان جنگیدهاند و به نتیجه نرسیدهاند.
۱۳۹۸ تیر ۱, شنبه
عجز از دلداری
یکهو حاء بغض کرد. سرش را گذاشت روی میز. هیچکس نرفت سمتش. خواستم بروم. پا شدم؛ اما احساس عجز کردم. ازم بزرگتر است از هر نظر. حتی طنز هم جوابگو نبود. وضعیت سختی بود. از کتابخانه بیرون رفتم. از ساختمان زدم بیرون و از سر ناچاری زنگ زدم به زهرا. گوشی را برنداشت. حاء را دیدم که کیفش را برداشته و بیرون میرود. با خشم برگشتم به کتابخانه. بلند گفتم من هم وسائلم را جمع میکنم و میروم. شما هم همراهم شوید. راء مخالفت کرد. الف عصبانی شد و حمایت کرد و به چند نفر گفت بروند. انگار همه موافق رفتن بودند. همه جمع کردیم و رفتیم. صاد گفت حتی از آسانسور استفاده نکنیم. خندهام گرفت. میخواست همه با هم بیرون برویم. همه با هم از پلهها پایین آمدیم و از نگهبانی رد شدیم. راء میگفت چه فایدهای دارد. گفتم حتی هیچ باشد، میارزد. کمترین فایدهاش -که به گمانم بزرگ است- این بود که حاء وقتی خبر را شنید، احساس کرد که تنها بیرون نرفته است. احتمال میدهم فردا راهم ندهند، به گمانم میارزید.
آنچه برایم مهم است، آن احساس عجز بود. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ اما ننشستم و «فرار» کردم. وقتی بیرون میرفتم خودم را سرزنش میکردم که فرار میکنی. اما به گمانم این فرار بهتر از نشستن بود. اما عجز بود.
آنچه برایم مهم است، آن احساس عجز بود. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ اما ننشستم و «فرار» کردم. وقتی بیرون میرفتم خودم را سرزنش میکردم که فرار میکنی. اما به گمانم این فرار بهتر از نشستن بود. اما عجز بود.
۱۳۹۸ خرداد ۲۵, شنبه
پس از فروپاشی آرزو
وقتی بیکار بودم و سخت بیپول، دوستی زنگ زد و قراری گذاشت. کاری پژوهشی داشتند که موضوعش را دوست داشتم. ازم میخواست همکاری کنم و حتی التماس میکرد. اتفاق خوبی بود برایم. نوشتن را -آن هم در موضوع محبوبم- و آن زمان بیکار بودم. جلسهٔ دوم برایم شرایط کار را گفت. چند روزی با کار جدید، خیالپردازی میکردم. احساس خوبی داشتم. هفتهٔ بعد گفت گروهمان خیلی دوست داشت به ما ملحق شوی؛ اما به خاطر ملاحظاتی مخالفت کردند.
بیخیال بودم. نمیدانم بیخیالی واقعی بود یا بیخیالیای برای پوشاندن ناراحتی. چند باری این در آستانهٔ تحقق یک اتفاق خوش رو به جلو بودم و ناگهان همه چیز دود شده است و باز هم همان بیخیالیِ احتمالاً پوشاننده.
بیخیال بودم. نمیدانم بیخیالی واقعی بود یا بیخیالیای برای پوشاندن ناراحتی. چند باری این در آستانهٔ تحقق یک اتفاق خوش رو به جلو بودم و ناگهان همه چیز دود شده است و باز هم همان بیخیالیِ احتمالاً پوشاننده.
۱۳۹۸ خرداد ۲۳, پنجشنبه
گفتگو و عجز از گفتگو
دوران نوجوانی در یاسوج هیأتی میرفتم. چند نفر از دوستان احساس میکردند آن معنویتی که پیاش میگردند، آنجا نیست. روزی با هم رفتیم و به سخنران هیأت این را گفتیم. گفتم: «بچهها اینجا از لحاظ معنوی ارضا نمیشوند.» با خشم و ناراحتی پاسخ داد «ارضا یعنی شهوت و شما دنبال شهوتید.» بزرگتر و اقتدار داشت و نمیشد جوابش را داد. آن لحظه چیزی درونم فروریخت؛ آن احترام همیشگی که برایش داشتم، یکهو ترک برداشت و هنوز هم مانده. شاید به کار بردن واژهٔ «ارضا» در آن متن نادرست بود؛ اما معنایش روشن بود. من آن لحظه گمان کردم که پاسخی ندارد؛ اما نمیخواهد بپذیرد که «آن معنویت اینجا نیست» و راه را در این دید که از اقتدارش برای ساکتکردن استفاده کند. بدترین پاسخ ممکن را گرفته بودیم. هنوز تلخی آن پاسخ را لمس میکنم.
گاهگاهی با این و آن بحث میکنم. سعی میکنم بحث همیشه پیشرونده باشد؛ یعنی در هر کلام، کمی جلوتر برویم و مسئله کمی واضحتر شود و گام به گام پیش برویم. گفتگوی پیشرونده را شرط گفتگو میدانم. اگر احساس کنم رقیب پیِ مچگیری است، گفتگو را تمام میکنم. گاهی بدون پاسخدادن رد میشوم و گاهی تذکر میدهم و میگویم دیگر بحثی نیست.
۱۳۹۸ خرداد ۲۰, دوشنبه
معنا، امروز، فردا
روز اول داستان اسنپ و پیادهکردن دختر، برخی دوستان ارزشی، چارخط #تحریماسنپ را زدند و چند نفری میگفتند «اسنپ ارزشی» راه بیاندازیم و یکی نوشته بود با چند سرمایهگذار صحبت کرده است.
من اینها را خواندم، نوشتم «من نه طرفدار آن دخترم و نه طرفدار راننده، طرفدار جامعهام؛ جامعه را چند پاره نکنید» خب منظورم به گمان خودم روشن بود. اینکه برخورد با آدمها با سبک زندگیِ دیگر و دیوارکشی بین این باور و آن باور و تحمیل سبک زندگی به دیگران، شکاف در جامعه است. دعوا، دعوای دو نفر نیست، دعوای راننده و دختر نیست، مهم جامعه است که باید حفظ شود . بحث، فرد نیست. بحث تحمیل سبک زندگی خاص به جامعه متکثر است. بحث ایجاد دو دستگی میان آدمهای جامعه است.
اتفاق جالب این بود که فردا اسنپ بیانیهای داد و آن ارزشیها چارخط خود
را برداشتند و یکهو مخالفان حکومت همان چارخط #تحریماسنپ را زدند. من هم
سوتزنان به کار خویش مشغول بودم. دوستی برایم جیکی فرستاد که ناآگاهی
دشنام داده بود به من. جالب این بود، حرف مرا علیه خود فریاد میزد. با
برگشتن ورق «تحریم اسنپ» آنچه من دیروز نوشته بودم، معنایی دیگر پیدا کرد.
جالب اینکه «ریش» بخشی از معنای نو بود. ساما ریش دارد پس ساما ارزشی است و
طرفدار گشت ارشاد و طرفدار راننده پس منظورش این بوده که باید آن دختر را
مجازات کرد.
من صریحاً نوشتم که گشت ارشاد و این رفتارها «شکاف در جامعه» است و بعد تحلیلگر مسائل خاورمیانه آمده نوشته چرا نمیگویی «گشت ارشاد شکاف در جامعه است».
مشکل نبود تفکر انتقادی نیست. مشکل نفهمیدن گزارههای ساده «هر کس سیبیل داره، خان دایی نیست» و «هر کس کلاه داره، آقاجون نیست» و «هر کس ریش داره، یامینپور». از فهم همین گزارههای ساده عاجزند. متن را بر اساس ریش تفسیر میکنند و حکم صادر میکنند.
من صریحاً نوشتم که گشت ارشاد و این رفتارها «شکاف در جامعه» است و بعد تحلیلگر مسائل خاورمیانه آمده نوشته چرا نمیگویی «گشت ارشاد شکاف در جامعه است».
مشکل نبود تفکر انتقادی نیست. مشکل نفهمیدن گزارههای ساده «هر کس سیبیل داره، خان دایی نیست» و «هر کس کلاه داره، آقاجون نیست» و «هر کس ریش داره، یامینپور». از فهم همین گزارههای ساده عاجزند. متن را بر اساس ریش تفسیر میکنند و حکم صادر میکنند.
۱۳۹۸ خرداد ۱۶, پنجشنبه
احساس نویِ شادیِ سوختنِ دیگری
یادم نمیآید از سوختن و شکستِ دیگری درونم حس شادی را دیده باشم. دمِ آویزان کردنِ صدام، دلم برایش سوخت؛ اینکه انسانی که میتوانست خوب باشد، این همه سقوط کرده است. شادیِ از شکستِ ماجرا غیر از شادیِ از شکست انسانهاست. دوست داریم تیم حریف ببازد و از باختش شادیم؛ اما همینکه تصویر چشمهای پر از اشک بازیکن حریف را میبینیم، دلمان میسوزد. خودمان طوری مبهم این را توی دلمان مرزبندی میکنیم و جدا میکنیم.
خیلی وقت است اعلانهای حساب توییترم را بستهام. نمیبینم چه کسی پاسخ داده است و چه پاسخی. همان چند دقیقهٔ اول، نگاهی میاندازم که پاسخی هست یا نه و بعد یکی دو ساعت دیگر نمیبینم. تجربه نشان داده لشکر مزاحمان با تأخیر حمله میکنند و ده-بیست ساعتی پس از نوشتن، حمله میکنند و فوجفوج حمله میکنند. این تأخیر و این حملهٔ گروهی راه را برای ندیدنشان باز کرده است. این یک قانون شده است برایم اگر بعد از ده-بیست ساعت عدد پاسخها ۴۰-۵۰ یا بیشتر شد، نگاه نکن و «سوت رابینهودی» بزن. به دیوار خوردنِ دشنامها و نشنیدنشان حس خوبی دارد. کسانی دشنام میدهند و سعی بر آزارگری دارند، اما جز خودشان هیچ شنوندهای ندارند، این حس خوبی است.
چند وقت پیش برای اینها نوشته بودم که پسِ هر حساب با اسم جعلی، «انسان» نشسته است و آن انسان میتواند از یک موجود آزارگر دشنامگوی پَست به انسان گفتگوکننده بدل شود و اینقدر سقوط نکند. دلم برای آن انسانی که به این پستی دچار شده بود، میسوخت. انسانی که میتواند فکر کند، گفتگو کند، مخالفت کند و بشنود، نقد کند و بشنود، تبدیل به موجودی شده است که پس نقابی پنهان است و دشنام میگوید.
امشب در سرای توییتر، نوشتهٔ دوستی را دیدم که خطاب به انسانی پنهان در پس نقابِ اسم فیلسوفی چیزی گفته بود و اسم مرا هم اشاره کرده بود. انسانِ دشنامگوی سقوطکردهٔ پس نقاب، واژهای به گمان خودش زشت و آزارگر گفته بود و دوستی پستیِ وجودش را عریان به او گفته بود، برایش نوشتم -و نام دشنامگوی سقوطکرده را حذف کردم- که «سوت رابینهودی بزند و رد شود». گفتگو را ادامه داده بودند. احساس شکست، احساس سوختن و احساس تقلای تاریک برای آزارگری و تخریب را در واژههای آن سقوطکرده نقابپوش حس کردم. آنی و دمی از این سوختنش، دلم شاد شد. شاید احساس من از واژههای به گمانش آزارگر -که آزارگر نبودند- نادرست باشد؛ اما درونم شادیای بود از این تلاش ناکام و از این کوشش شکستخورده.
هی فکر میکنم این احساس، این احساسِ نو، خوش است یا ناخوش. باید باز دلم برای سقوطشان بسوزد و باز میان شکست رفتاری شان و شکست خودشان جدا کنم یا این احساس نو را بپذیرم.
خیلی وقت است اعلانهای حساب توییترم را بستهام. نمیبینم چه کسی پاسخ داده است و چه پاسخی. همان چند دقیقهٔ اول، نگاهی میاندازم که پاسخی هست یا نه و بعد یکی دو ساعت دیگر نمیبینم. تجربه نشان داده لشکر مزاحمان با تأخیر حمله میکنند و ده-بیست ساعتی پس از نوشتن، حمله میکنند و فوجفوج حمله میکنند. این تأخیر و این حملهٔ گروهی راه را برای ندیدنشان باز کرده است. این یک قانون شده است برایم اگر بعد از ده-بیست ساعت عدد پاسخها ۴۰-۵۰ یا بیشتر شد، نگاه نکن و «سوت رابینهودی» بزن. به دیوار خوردنِ دشنامها و نشنیدنشان حس خوبی دارد. کسانی دشنام میدهند و سعی بر آزارگری دارند، اما جز خودشان هیچ شنوندهای ندارند، این حس خوبی است.
چند وقت پیش برای اینها نوشته بودم که پسِ هر حساب با اسم جعلی، «انسان» نشسته است و آن انسان میتواند از یک موجود آزارگر دشنامگوی پَست به انسان گفتگوکننده بدل شود و اینقدر سقوط نکند. دلم برای آن انسانی که به این پستی دچار شده بود، میسوخت. انسانی که میتواند فکر کند، گفتگو کند، مخالفت کند و بشنود، نقد کند و بشنود، تبدیل به موجودی شده است که پس نقابی پنهان است و دشنام میگوید.
امشب در سرای توییتر، نوشتهٔ دوستی را دیدم که خطاب به انسانی پنهان در پس نقابِ اسم فیلسوفی چیزی گفته بود و اسم مرا هم اشاره کرده بود. انسانِ دشنامگوی سقوطکردهٔ پس نقاب، واژهای به گمان خودش زشت و آزارگر گفته بود و دوستی پستیِ وجودش را عریان به او گفته بود، برایش نوشتم -و نام دشنامگوی سقوطکرده را حذف کردم- که «سوت رابینهودی بزند و رد شود». گفتگو را ادامه داده بودند. احساس شکست، احساس سوختن و احساس تقلای تاریک برای آزارگری و تخریب را در واژههای آن سقوطکرده نقابپوش حس کردم. آنی و دمی از این سوختنش، دلم شاد شد. شاید احساس من از واژههای به گمانش آزارگر -که آزارگر نبودند- نادرست باشد؛ اما درونم شادیای بود از این تلاش ناکام و از این کوشش شکستخورده.
هی فکر میکنم این احساس، این احساسِ نو، خوش است یا ناخوش. باید باز دلم برای سقوطشان بسوزد و باز میان شکست رفتاری شان و شکست خودشان جدا کنم یا این احساس نو را بپذیرم.
اشتراک در:
پستها (Atom)