سالها پیش باء یکهو آمد توی جمع ما. همکلاس تاء بود و خودش را چپاند. ۱۷-۱۸ سال پیش. تاء دوستش نداشت و احساس ناخوشی به باء داشت. شاید وصف «نچسب» برای آن روزهایش مناسب بود. دیروز باء آمد توی جمع جدیدمان برای کاری پژوهشی. آن احساس ناخوشِ تاء را نسبت به او داشتم. این سالها ندیده بودمش. امروز همان حس را داشتم. کمی گپ زدیم. نوعی اعتماد به نفس و حتی شاید غرور را درش احساس کردم. بهش گفتم یواشیواش آشنا میشوی و فکر تغییر نباش. باء مثل هر تازهواردی است که عیبها را میبیند و خیال میکند میتواند تغییرشان بدهد. نمیداند دیگران برایشان جنگیدهاند و به نتیجه نرسیدهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر