۱۳۹۸ تیر ۱, شنبه

عجز از دلداری

یکهو حاء بغض کرد. سرش را گذاشت روی میز. هیچ‌کس نرفت سمتش. خواستم بروم. پا شدم؛ اما احساس عجز کردم. ازم بزرگتر است از هر نظر. حتی طنز هم جوابگو نبود. وضعیت سختی بود. از کتابخانه بیرون رفتم. از ساختمان زدم بیرون و از سر ناچاری زنگ زدم به زهرا. گوشی را برنداشت. حاء را دیدم که کیفش را برداشته و بیرون می‌رود. با خشم برگشتم به کتابخانه. بلند گفتم من هم وسائلم را جمع می‌کنم و می‌روم. شما هم همراهم شوید. راء مخالفت کرد. الف عصبانی شد و حمایت کرد و به چند نفر گفت بروند. انگار همه موافق رفتن بودند. همه جمع کردیم و رفتیم. صاد گفت حتی از آسانسور استفاده نکنیم. خنده‌ام گرفت. می‌خواست همه با هم بیرون برویم. همه با هم از پله‌ها پایین آمدیم و از نگهبانی رد شدیم. راء می‌گفت چه فایده‌ای دارد. گفتم حتی هیچ باشد، می‌ارزد. کمترین فایده‌اش -که به گمانم بزرگ است- این بود که حاء وقتی خبر را شنید، احساس کرد که تنها بیرون نرفته است. احتمال می‌دهم فردا راهم ندهند، به گمانم می‌ارزید.

آنچه برایم مهم است، آن احساس عجز بود. هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم؛ اما ننشستم و «فرار» کردم. وقتی بیرون می‌رفتم خودم را سرزنش می‌کردم که فرار می‌کنی. اما به گمانم این فرار بهتر از نشستن بود. اما عجز بود.

هیچ نظری موجود نیست: