۱۳۹۸ خرداد ۱۶, پنجشنبه

احساس نویِ شادیِ سوختنِ دیگری

یادم نمی‌آید از سوختن و شکستِ دیگری درونم حس شادی را دیده باشم. دمِ آویزان کردنِ صدام، دلم برایش سوخت؛ اینکه انسانی که می‌توانست خوب باشد، این همه سقوط کرده است. شادیِ از شکستِ ماجرا غیر از شادیِ از شکست انسان‌هاست. دوست داریم تیم حریف ببازد و از باختش شادیم؛ اما همین‌که تصویر چشم‌های پر از اشک بازیکن حریف را می‌بینیم، دلمان می‌سوزد. خودمان طوری مبهم این را توی دلمان مرزبندی می‌کنیم و جدا می‌کنیم.

خیلی وقت است اعلان‌های حساب توییترم را بسته‌ام. نمی‌بینم چه کسی پاسخ داده است و چه پاسخی. همان چند دقیقهٔ اول، نگاهی می‌اندازم که پاسخی هست یا نه و بعد یکی دو ساعت دیگر نمی‌بینم. تجربه نشان داده لشکر مزاحمان با تأخیر حمله می‌کنند و ده-بیست ساعتی پس از نوشتن، حمله می‌کنند و فوج‌فوج حمله می‌کنند. این تأخیر و این حملهٔ گروهی راه را برای ندیدن‌شان باز کرده است. این یک قانون شده است برایم اگر بعد از ده-بیست ساعت عدد پاسخ‌ها ۴۰-۵۰ یا بیشتر شد، نگاه نکن و «سوت رابین‌هودی» بزن. به دیوار خوردنِ دشنام‌ها و نشنیدن‌شان حس خوبی دارد. کسانی دشنام می‌دهند و سعی بر آزارگری دارند، اما جز خودشان هیچ شنونده‌ای ندارند، این حس خوبی است.

چند وقت پیش برای این‌ها نوشته بودم که پسِ هر حساب با اسم جعلی، «انسان» نشسته است و آن انسان می‌تواند از یک موجود آزارگر دشنام‌گوی پَست به انسان گفتگوکننده بدل شود و این‌قدر سقوط نکند. دلم برای آن انسانی که به این پستی دچار شده بود، می‌سوخت. انسانی که می‌تواند فکر کند، گفتگو کند، مخالفت کند و بشنود، نقد کند و بشنود، تبدیل به موجودی شده است که پس نقابی پنهان است و دشنام می‌گوید.

امشب در سرای توییتر، نوشتهٔ دوستی را دیدم که خطاب به انسانی پنهان در پس نقابِ اسم فیلسوفی چیزی گفته بود و اسم مرا هم اشاره کرده بود. انسانِ دشنام‌گوی سقوط‌کردهٔ پس نقاب، واژه‌ای به گمان خودش زشت و آزارگر گفته بود و دوستی پستیِ وجودش را عریان به او گفته بود، برایش نوشتم -و نام دشنام‌گوی سقوط‌کرده را حذف کردم- که «سوت رابین‌هودی بزند و رد شود». گفتگو را ادامه داده بودند. احساس شکست، احساس سوختن و احساس تقلای تاریک برای آزارگری و تخریب را در واژه‌های آن سقوط‌کرده نقاب‌پوش حس کردم. آنی و دمی از این سوختنش، دلم شاد شد. شاید احساس من از واژه‌های به گمانش آزارگر -که آزارگر نبودند- نادرست باشد؛ اما درونم شادی‌ای بود از این تلاش ناکام و از این کوشش شکست‌خورده.

هی فکر می‌کنم این احساس، این احساسِ نو، خوش است یا ناخوش. باید باز دلم برای سقوط‌شان بسوزد و باز میان شکست رفتاری شان و شکست خودشان جدا کنم یا این احساس نو را بپذیرم.

هیچ نظری موجود نیست: