وقتی بیکار بودم و سخت بیپول، دوستی زنگ زد و قراری گذاشت. کاری پژوهشی داشتند که موضوعش را دوست داشتم. ازم میخواست همکاری کنم و حتی التماس میکرد. اتفاق خوبی بود برایم. نوشتن را -آن هم در موضوع محبوبم- و آن زمان بیکار بودم. جلسهٔ دوم برایم شرایط کار را گفت. چند روزی با کار جدید، خیالپردازی میکردم. احساس خوبی داشتم. هفتهٔ بعد گفت گروهمان خیلی دوست داشت به ما ملحق شوی؛ اما به خاطر ملاحظاتی مخالفت کردند.
بیخیال بودم. نمیدانم بیخیالی واقعی بود یا بیخیالیای برای پوشاندن ناراحتی. چند باری این در آستانهٔ تحقق یک اتفاق خوش رو به جلو بودم و ناگهان همه چیز دود شده است و باز هم همان بیخیالیِ احتمالاً پوشاننده.
بیخیال بودم. نمیدانم بیخیالی واقعی بود یا بیخیالیای برای پوشاندن ناراحتی. چند باری این در آستانهٔ تحقق یک اتفاق خوش رو به جلو بودم و ناگهان همه چیز دود شده است و باز هم همان بیخیالیِ احتمالاً پوشاننده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر