مرحوم سید جبار
همسایهٔ روبروییمان بود. دوستمان داشت و بهش میگفتیم عامو. گاهگاهی سربهسرش میگذاشتیم. از سر شیطنت و نادانی کودکی،
پیش خودمان گاهی بهش میگفتیم «جبروت». این کلمه را از دعای سحر ماه رمضان
یاد گرفته بودیم. «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَا أَنْتَ فِيهِ مِنَ
الشَّأْنِ وَ الْجَبَرُوتِ». سحرهای رمضان، رادیو این را که میخواند، ما
بچهها زیر لب میخندیدیم و از ترس توبیخ پدر ماجرا را پنهان میکردیم.
سالهاست که هر سحر ماه رمضان با شنیدن این جمله یادش میافتم و زیر لب
برایش دعایی میکنم. نتیجهٔ آن شیطنت و خندهٔ یواش سر سفرهٔ سحر، یادی
همیشگی شده است. خدا روحش را شاد کند که هنوز یادش مهمان سحرهای رمضان است.
۱۳۹۸ خرداد ۴, شنبه
۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه
مورد عجیب نفرت طاء
خیلی سال پیش در شبکههای اجتماعی با طاء دوست بودیم. گاهی گپی میزدیم. به نظرم همه چیز دوستانه بود. حتی وقتی نبود، برایش پیام میگذاشتم. یک دوستی عادی مثل خیلی از دوستیهای شبکههای اجتماعی که ماندهاند. این چند سال هیچ برخوردی با هم نداشتهایم. پارسال دیدمش نوشته فلانی مرا بلاک کرده. من بلاکش نکرده بودم. برایش نوشتم که بلاک نشدهای و هیچ جوابی نداد. احتمال دادم خاموشم کرده باشد. امروز دیدم چیزی نوشته و از منطقبازی و پوزیتویستبازی من حالش بهم میخورد. برایم عجیب بود و آخرش تفی نثار پوزیتویست کرده بود. برایش نوشتم نمیدانستم منطقبازی امعاء و احشاء را بهم میریزد. توی کلماتش نفرت را حس کردم. ستیزهجویی را دیدم. شاید اشتباه کنم. یادم است شبیه این حرف را عین نوشته بود و اصلاً در کلماتش نفرت و ستیزهجویی ندیدم. خواستم برایش پیام بدهم که چه شده. دیدم راهی برای پیام نیست و بیخیال شدم.
این مسئله آزارم میدهد که کسی که زمانی با هم دوستیای داشتهایم، یکهو خصم شود؛ آن هم بدون اینکه بدانم چرا. همیشه از اینکه دوستیای پایان یابد، رنج میدیدم و سخت تلاش میکردم، درستش کنم. راستش هیچ نظری دربارهٔ طاء و حسش ندارم. امیدوارم اشتباه کنم.
این مسئله آزارم میدهد که کسی که زمانی با هم دوستیای داشتهایم، یکهو خصم شود؛ آن هم بدون اینکه بدانم چرا. همیشه از اینکه دوستیای پایان یابد، رنج میدیدم و سخت تلاش میکردم، درستش کنم. راستش هیچ نظری دربارهٔ طاء و حسش ندارم. امیدوارم اشتباه کنم.
۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۴, شنبه
خواب-؟
جایی شبیه خانقاه بودیم یا یک دخمه. جای تاریکی بود و چند نفری بودیم که هیچکدامشان یادم نیست. بشقابهایی روی میز یا توی جعبهای رها بودند. انگار یک لعاب گچی داشتند. خودم و شاید دیگری دست به لعاب گچی میکشد و گچ کنده میشود. زیر گچ لعاب اصلی بشقاب است که نقاشی است با رنگ آبی گنبدها. یکهو میگویم این بشقاب پیامبر است. روی بشقاب نقاشیِ چینی بود. به گمانم گوشهای از بشقاب کمی شکسته بود. فاطمه میگوید پس خیلی ارزشمند است و میگویم میلیارد دلار ارزش دارد. چیز دیگری یادم نیست.
اشتراک در:
پستها (Atom)