۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۴, شنبه

خواب-؟

 جایی شبیه خانقاه بودیم یا یک دخمه. جای تاریکی بود و چند نفری بودیم که هیچ‌کدام‌شان یادم نیست. بشقاب‌هایی روی میز یا توی جعبه‌ای رها بودند. انگار یک لعاب گچی داشتند. خودم و شاید دیگری دست به لعاب گچی می‌کشد و گچ کنده می‌شود. زیر گچ لعاب اصلی بشقاب است که نقاشی است با رنگ آبی گنبدها. یکهو می‌گویم این بشقاب پیامبر است. روی بشقاب نقاشیِ چینی بود. به گمانم گوشه‌ای از بشقاب کمی شکسته بود. فاطمه می‌گوید پس خیلی ارزشمند است و می‌گویم میلیارد دلار ارزش دارد. چیز دیگری یادم نیست.

هیچ نظری موجود نیست: