کاف یکی از بورسیههای «البورسیه وما ادراک ما البورسیه» بود. توی گیر و دار بورسیهشدنش دیدمش. گفت: «من میدونم حقم نیست؛ توی ستاد انتخاباتی واسشون کار کردم، این مزدمه» منظورش ستاد انتخاباتی مجلس هم بود. جزء سیاههٔ نماینده شهرمان بود. بین کسانی که به ناحق اسمشان توی فهرسیت بود، تنها کسی که میگفت «حقم نیست» کاف بود. این یعنی کاف خودش را گول نمیزد و کلماتش از خودفریبی گذر کرده بودند.
کاف یکهو بیخیال بورسیه شد. امتحان استخدامی آموزش و پرورش داد و قبول شد و الان یک معلم ساده است با حقوق معلمی و هر روز باید با دانشآموزان چغر بدبدن سر و کله بزند. خیال میکنم چیزی که باعث شد بیخیال بورسیه شود، همان «من میدونم حقم نیست» بود. همان در دام خودفریبی نیافتادن. مثل دیگران به این دام نیافتاده بود که «شاید بقیه از ما باسوادتر باشند؛ اما دانشگاه به نیروهای متعهد نیاز دارد و نباید گذاشت دانشگاه دست نااهلان بیافتد». چند روز پیش دیدمش، از اینکه الان معلم است و عضو هیئت علمی فلان دانشگاه نیست، خوشحال بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر