شبیه فیلمهای هالیوود بود. جایی بودیم انگار روستامان. اما همهٔ مردم بودند. قرار بود حمله کنند و ما مطمئن بودیم اگر بمانیم خواهیم مرد. هیچ سلاحی برای دفاع نداشتیم و آنها سلاحهای ماورائی داشتند. بالای کوه گذرگاه تنگی بود. میگویم اگر از آنجا بگذریم و آن پشت بمانیم، بهمان دسترسی ندارند. اما زهرا انگار مقاومت میکند که نرویم. مردم به سمت بالای تپهها میروند. وسط تپهها آپارتمانهایی است. میگویند اینجا در امان است. گلولههای آتشین بزرگ بود که پرتاب میشد و انگار سربازانی که از نزدیک با شمشیرهای سیاه لت و پار میکردند مردم را. اول آنجا در امان بودیم؛ اما گلولههای آتشین به آنجا هم رسید. بابا بود، بچهها بودند، زهرا بود. فرار کردیم به بالاتر. از میان گلولهها رد میشدیم. گفتم برویم سمت همان گذرگاه. بعضیها هم به آن سمت آمدند. بابا وسط راه نشست. نای راه رفتن نداشت. به گذرگاه رسیدیم، به زور بالا رفتیم. محوطهٔ کوچکی بود که زیرش درهای بود که توی درهٔ دریاچهٔ کوچکی بود. نیلگون بود و به سبز میزد. آن طرف دریاچه، گیاه بود که روی دریاچه بود. دویست سیصدمتری پایینتر بود. خیال میکردیم در امانیم که گلولهها به دیوارههای گذرگاه میخورد و انگار همان سربازان آمدند با تیغههای که بدنها را دو نیم میکردند. کسانی از بالا پریدند توی دریاچه. به زهرا گفتم بپریم. گفتم بچهها کجایند؟ بچهها نبودند. بابا نبود. نمیشد برگردیم. از بالا که نگاه کردم، شهید همت توی آب راه میرفت. پریدیم. از گیاهان گذشتیم. انگار آن طرف دریاچه امن بود. انگار رسیده بودیم به عراق. بچهها نبودند. بابا نبود. من بودم و زهرا. انگار نجات یافته بودیم. از خواب بیدار شدم و همهاش تصویر بابا توی ذهنم بود که روی تپهها نشسته و میپرسیدم کجای خواب بچهها را گم کردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر