۱۳۹۸ دی ۱۳, جمعه

حسی که الان دارم، استیصال مطلق است. هیچ چیزی جز چند واژهٔ پوچ ندارم؛ هیچ. نمی‌دانم باید چه کنم و جز ناتوانی در خودم هیچ نمی‌بینم و از این عجز، رنج می‌برم. این استیصال وقتی بیشتر می‌شود که منِ مؤمن می‌دانم خدا قرارش این است که کارها را بر اساس اسبابش پیش ببرد. لحظات استیصال مطلق، لحظاتی است که دوست داریم خدا این قانون را کمی کنار بگذارد، مهربانی بی‌کرانش را در زمین پخش کند؛ نه بی‌نیازی‌اش را و یواش در آغوش‌مان بکشد و بگوید «پدرها گاهی قوانین خودشان را می‌شکنند»

هیچ نظری موجود نیست: