۱۳۹۹ آذر ۲۹, شنبه

 به میم پیام دادم. گفت رفته بود مشهد و مدرسهٔ امام صادق. صادقی و فصیحی مرده‌اند و کاظمی حالش خوش نیست. نمی‌توانم شیدایی‌ام را به آن مدرسه و آدم‌هایش پنهان کنم. بخشی از شیرین‌ترین ثانیه‌های تکرارنشدنی عمرم را در آن مدرسه بوده‌ام. می‌شد ایمان را لمس کرد آنجا. پر از شادی بود. شادی محض. چه بسا بتوان ادعا کرد لذتی را که در اقامت‌های چندماههٔ تابستانه در آنجا بود، کمتر کسی در این دنیا چشیده باشد. مدرسه‌ای که نه درخت داشت و نه معماری‌ای و نه هیچ چیز دیگر. مدرسه‌ای ساده با حیاطی ساده و کوچک و ده‌پانزده حجره کوچک سه در چهار. نزدیک حرم امام رضا بود. صادقی عصرها می‌آمد و طلبه‌ها دورش جمع می‌شدند و نهج البلاغه می‌گفت. امجد هم گاهی می‌آمد. سال‌هاست نرفته‌ام. اما دائما آن لذت شیرین را می‌چشم. 

هیچ نظری موجود نیست: