۱۳۹۹ آذر ۳, دوشنبه

بازگشت به کودکی

 جیم میگفت توی راه شیراز یکهو ماشین‌ توی هوا معلق زد و هی می‌خورد به زمین و می‌رفت هوا. سمت راست جاده دره بود. مطمئن بود خواهد مرد. می‌گفت آن لحظه یکهو کودکی‌ام آمد جلوی چشم‌هایم. با برادرها و خواهرها توی هال دورهم نشسته بودیم و خوش بودیم و یادآوری آن لحظات خوش در آن گاه نزدیک به مرگ خوش بود. ماشین در دره نیافتاد و ایستاد و چیزی‌شان نشد.
عمهٔ بزرگم سخت مریض است. چند باری بردنش بیمارستان و برش گردانده‌اند خانه. با شکوه به دخترش گفته بود نگذاشتی برادرهایم را این مدت ببینم و خواسته بود که عمهٔ دیگرم برود پیشش. انگار دوست دارد برگردد به همان کودکی. 

هیچ نظری موجود نیست: