مثل مردی کویری که نخستین بار دریا را ببیند و بگوید آنچه ما از آب دیده و شنیده بودیم، شوخی بود. مثل نابینایی که بینا شود و بگوید آنچه این سالها از دیدن شنیده بودم، بیمعنا بود.
کزآتش فراقت،شرحی شنیده بودم
لیکن درون آتش،خودرا ندیده بودم
خیال میکنم آنچه این سالها «غم» میخواندیمش، هیچ بود؛ هیچ. غم چیز دیگری است. «تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر