۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

خبر خوب نرسیده

مسابقه گذاشته بودیم ساکت باشیم. شبیه بازی «یادم تو را فراموش». خبرهای خوب و بدمان را نگوییم تا وقتی بازی تمام شود. وقتی بازی تمام می‎شد برای هم کلی خبر خوب و بد داشتیم. این وسط خبرها دستچین می شدند. بعد از ده روز یا یک ماه، فقط خبرهای مهم یادمان می ماند. بازی هیچ گاه تمام نشد. چون دیگر مجالی برای صحبت نماند. از شهرمان رفتند. حتی نتوانستیم خداحافظی کنیم. همه چیز یکهو بود و نمی شود نگفت ویرانگر. توی مدت بازی کشف بزرگی کرده بودم. کشفی که مهم نبود. ولی می دانستم برایش جالب و البته شادی آور و حتی خنده آور است. گوشه ذهنم گذاشته بودم که بعد از بازی برایش بگویم. بازی اما تمام نشد. من مانده ام و این کشف کوچک بی اهمیت که گوشه ذهنم بالا و پایین می رود و آرام نمی شود.