یکی دو سالی میشد با هم بازی نکرده بودیم. من و صادق و دانیال و دو نفر دیگر، شدیم یک تیم. سالها با دانیال و صادق فوتبال بازی کرده بودم. هر دوشان با نشاط و پرحرارت بازی میکردند. دانیال نگاهی چرخاند و گفت: توی تیم اونها دو سه تا جوون هست؛ ما همهمون پیر شدیم. یکهو نگاه کردم همهٔ تیممان ۳۴-۳۵ بودیم و این یعنی سن پیری فوتبال و شاید سن پیری زندگی. گفتم میزنیمشان. بازی که شروع شد، نه دانیال نشاط قبل را داشت نه صادق. نمیدویدند. سخت باختیم. دانیال راست میگفت پیر شدهایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر