برای اولین بار بعد از سالها، بعد از حدود سه دهه، از نقش راویِ توی نمایش روباه و کلاغ احساس خوبی دارم. دوم ابتدایی که بودیم، ملعممان همسایه دیوار به دیوارمان بود. اول سال، توی آن یکی کلاس بودیم و معلم-همسایه آمد من و عباس را کشید بیرون و برد توی کلاس خودش. یکی دو روز بعد، به خاطر اینکه یک دندانه صادِ صحبت را ننوشته بودم، ترکهرشکنم کرد. انگار هنوز درد آن ترکه توی دستم هست. درسمان که رسید به روباه و کلاغ، گفت میخواهم نمایش قصه را سر صف اجرا کنیم. من شاگرد اول بودم. توی ذهن معلم، راوی نقش اول بود و من را گذاشت راوی. عباس شد روباه قصه و مسعود همسایهٔ روبروییمان کلاغ. عباس از روباهبودنش شاد بود. من از اینکه باید مثل مجسمه یکجا بایستم و بگویم «زاغکی قالب پنیری دید...» نفرت داشتم. حتی روزی که قرار بود سر صف اجرایش کنیم، نمیخواستم بروم؛ حس خجالت از اجرا جلوی همه بچههای مدرسه و حس نفرت از نقش راوی درم بود. وقتی عباس «جست و طعمه را بربود» همه مدرسه خندیدند. خودش هم شاد بود. با آنکه همیشه از کودکیهایم و خاطراتم برای بچهها و حتی برای دوستان میگویم، هیچگاه خاطرهٔ نمایش روباه و کلاغ را نگفته بودم.
امروز گوشی را برداشتم و زنگ زدم. شهاب گوشی را برداشت. برای اطمینان پرسیدم شهابی یا سارا؟ شهاب بود. شهاب مثل آن سالهای من کلاس دوم است. مادرش در توییتر نوشته بود شهاب ناراحت آمده خانه و گفته باید نقش دختری را توی نمایش بازی کند. از شهاب پرسیدم کلاس چندمی؟ گفت دوم. میدانستم دوم است. هممدرسهای احمد است. گفتم میدونی وقتی من کلاس دوم بودم، یه بار یه نمایش بازی کردیم. گفت منم باید نمایش بازی کنم. برایش داستان نمایش را گفتم. کمی هم تحریفش کردم تا بیشتر بخندد. از اینکه از نقش راوی خوشم نمیآمد، گفتم و برایش گفتم الان خوشحالم که آن نقش را بازی کردهام. شهاب هم به خنده برایم گفت که میخواهد نقش دختری را بازی کند. گفت یکی دیگر هم قرار است پیرمرد باشد. دعوتم کرد که بروم نمایشش را ببینم. بهش قول ندادم. اما گفتم وقتی بازیاش کردی، بهت زنگ میزنم و بگو چه کردهای.
سالها گذشت و گذشت، شهاب را جایِ خودم دیدم و خودم را جای شهاب. در گفتگو، شهاب را با خودم و نقشی که دوست نداشتم، همراه کردم. شهاب خندید. من هم خندیدم. بعد سالها از نقش راویِ توی نمایش روباه و کلاغ احساس خوبی دارم. سالها یک خاطرهٔ خاکخورده بود و امروز راوی توانست شهاب را همدل خودش کند. خیال میکنم تماشاگر اصلی آن نمایش، همهٔ بچههای مدرسه نبودند، شهاب بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر