۱۳۹۶ بهمن ۲۹, یکشنبه

دوباره سقوط

انگار توی یک سکوت نشسته‌ام. ذهنم افتاده به گشتن و گشتن. همهٔ آدم‌هایی که می‌شناختم؛ دوستان و اقوام را می‌گردم. همه را به صف کرده‌ام. هر کدام‌شان احتمال دارد توی این سقوط باشند. پوست صورتم انگار خیلی ریز می‌تپد و منقبض شده است. بغل‌دستی‌ام می‌گوید زنگ بزن. می‌گویم آنها هم خبری ندارند. بیشتر از این ترس که میان آن همه آدمی که همه‌شان بعد سال‌ها غیبت حاضر شده‌اند، کسی باشد که روزگاری دوستش داشته‌ام. ذهنم نهیب می‌زند که  اگر آشنای تو نباشند، آشنای دیگری هستند؛ اما واقعیت این است که حادثه وقتی ربطی به «من» داشته باشد، سخت‌تر است. با عددها، با نوع هواپیما، با اطلاعات بیهودهٔ محل برخورد و سال ساخت هواپیما و ... حواسم را پرت می‌کنم. آدم‌های شهرهای کوچک، اگر مستقیم هم را نشناسند، با واسطهٔ یکی دو نفر آشنا می‌شوند. حتی آشنا نباشند، انسان‌هایی هستند که اینها آشنایان آنها بودند. نمی‌دانم.

هیچ نظری موجود نیست: