داستان میم را برایم میگوید؛ روایتی علیه میم. از آن دست روایتهایی که احتمالاً حتی روایت خود میم هم چنان تغییری در ماجرا ایجاد نکند. داستان برایم هولناک بود و در تمام داستان خودم را جای میم میدیدم؛ نه برای همدلی یا فهم ماجرا؛ بلکه به خاطر ترس. میم را خیلی سال است میشناسم. این سالها گاهی میدیدمش و گویی زندگی خوش و خرم و موفقی داشت. این داستان -اگر راست باشد- ویرانی بود و فروپاشی. جایگاهم با امروز میم فاصله دارد؛ اما باز چنان ماجرا را هولناک میدیدم که خودم را جای او میدیدم. از ماجرا گریزان بودم. آخرش که تمام شد، گفتم «خدا ما را به چنین بلایی گرفتار نکند».
آن ترسِ دور -اما نه غیرممکن- باعث میشد من خودم را جای میم ببینم. شاید هیچگاه در شنیدن داستان صدّام ما خودمان را جای او قرار ندهیم؛ چون برای ما ناممکن است عادتاً. اما در جنایتهایی که از دوستان و آشنایانمان میشنویم، -حتی اگر از اکنون ما دور باشد- هراس و ترس از آن حادثه، ما را جای او قرار میدهد و دوست داریم از آن موقعیت فرار کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر