دوسالگی تا پنجسالگی خانهمان محلهٔ کارخانهٔ قند یاسوج بود. دوران بسیار شیرینی بود برایمان. از آنجا خاطرات تصویری بسیاری دارم و زخمی که میان پیشانیام نشسته است. بیبینوری که بهش بینوری میگفتیم، از همسایههامان بود. ازش خاطرهٔ خاصی در ذهنم نیست جز اینکه وقتی صادق به دنیا آمد، تا چند روز صادق را بردند خانهشان و وقتی آوردند دخترش میگفت بذاریدش پیش خودمان بماند. اما آنچه در ذهنم ازش مانده، مهربانی و دوستداشتنِ ما بچههای خرد و ریز بود. هر وقت مادرم اسمش را میگفت این مهربانی برایم متجلی میشد. امروز که به مادرم زنگ زدم، گفت بینوری مُرده است. خداوند با مهربانیاش در آغوشش بگیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر