دیروز عصر کلاس داشتم. گوشی را ساکت کرده بودم و هنوز همانطور است. چشمم به صفحه نمایشگر است و چندبار حس کردم صفحه گوشی روشن و خاموش میشود. توجهی نکردم. صفحات آخر کتاب بود. دوباره انگار روشن شد و خاموش شد. گوشی را برداشتم، زینب زنگ زده بود، جواب نداده بودم. صادق زنگ زده بود، جواب نداده بودم و چند بار طیبه زنگ زده بود و جواب نداده بودم. وقتی چند نفر از خانوادهات پیاپی زنگ بزنند، انگار ناقوس مرگ است. توی ذهنم جلوی این فکر دیوار میکشم، خودم را مشغول کردهام به خبرخوانی و هیچ سطری را نمیفهمم. اما هی از این خبر به آن خبر میپرم. گوشی همچنان ساکت است و وقتی میبینم چند بار دیگر زنگ خورده، مطمئنتر میشوم. شاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر