۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

انگار لمس بیگانه

این حس عجیبی بود که داشتم. حسی تلخ که پیش از این نبود و بعد از این هم نخواهد بود. توی راه که می‎آمدم همه‎اش می‎خواندم «چه بگویم برود غم ز دلم چون تو بیایی». برایت غم‎ها داشتم که شرح دهم. شک نداشتم کلماتم نمناک و خیس خواهند بود. دوست داشتم وقتی لب‎هایت را که نمی‎توانستند شادی‎شان را پنهان کنند، می‎بینم، به سکوت دعوت کنم و تا ابد به چشم‎هایت نگاه کنم و اشارات نظر نامه رسان من و تو و گوینده‎ی همه‎ی این روزهای نبودنت و غم‎هایش باشند. 

وقتی دیدمت، باران می‎آمد. چشم‎هایم را دزدیدم. مثل تشنه‎ای که محکوم است تا ابد خود را سیراب نشان دهد. از همیشه بیشتر به چشم‏هات محتاج بودم. اما نمی‎شد نگاه‎شان کرد. مثل قاتل نوجوانی که پدر پیر مقتول دم چوبه‎ی دار می‎بخشدش و او تا همیشه محکوم است که به چشم‎های پدر مقتول نگاه نکند. باید به پاهایش بیافتد و ممنونش شود، اما نباید به چشم‎هایش نگاه کند. تمام راه توی اتوبوس، برایت می‎گفتم و می‎گفتم و می‎گفتم. تو به من ایمان داشتی و من به تو. هیچ چیز این ایمان را نمی‎توانست بشکند. این شیرین‎ترین حس این داستان پر از غم بود. این‎که من خیلی ساده و پر از آرامش برای تو همه چیز را می‎گفتم و تو آرام همه‎ی کلماتم را می‎شنیدی. بدون هیچ تردیدی.

اما داستان روی غم دیگری دارد. من گمانم این بود که کلمات چیزی را عوض نمی‎کنند و تنها صدایی است که از دهان گوینده خارج می‎شوند. اما قدرت واژه‎ها را دیدم، حتی واژه‎های دروغ. من می‎دانستم کلمات با آن چیزی که در هستی است، متفاوت است، اما این دانستن مانع نمی‎شد که انسانی ویران نشود. این ویرانی و خشم طبیعی است، اما تنها این نبود، وقتی می‎خواستم دست‏هات را لمس کنم، دست‎هایی که هیچ‎گاه خارج از هستی من نبودند، انگار دست‎های بیگانه بودند. درشان آن خود بودن و فنا نبود. انگار باید ازشان فرار می‎کردم. این عجیب‎ترین اتفاق این داستان بود و حتی تلخ‎ترین.