این حس عجیبی بود که داشتم. حسی تلخ که پیش از این نبود و بعد از این هم نخواهد بود. توی راه که میآمدم همهاش میخواندم «چه بگویم برود غم ز دلم چون تو بیایی». برایت غمها داشتم که شرح دهم. شک نداشتم کلماتم نمناک و خیس خواهند بود. دوست داشتم وقتی لبهایت را که نمیتوانستند شادیشان را پنهان کنند، میبینم، به سکوت دعوت کنم و تا ابد به چشمهایت نگاه کنم و اشارات نظر نامه رسان من و تو و گویندهی همهی این روزهای نبودنت و غمهایش باشند.
وقتی دیدمت، باران میآمد. چشمهایم را دزدیدم. مثل تشنهای که محکوم است تا ابد خود را سیراب نشان دهد. از همیشه بیشتر به چشمهات محتاج بودم. اما نمیشد نگاهشان کرد. مثل قاتل نوجوانی که پدر پیر مقتول دم چوبهی دار میبخشدش و او تا همیشه محکوم است که به چشمهای پدر مقتول نگاه نکند. باید به پاهایش بیافتد و ممنونش شود، اما نباید به چشمهایش نگاه کند. تمام راه توی اتوبوس، برایت میگفتم و میگفتم و میگفتم. تو به من ایمان داشتی و من به تو. هیچ چیز این ایمان را نمیتوانست بشکند. این شیرینترین حس این داستان پر از غم بود. اینکه من خیلی ساده و پر از آرامش برای تو همه چیز را میگفتم و تو آرام همهی کلماتم را میشنیدی. بدون هیچ تردیدی.
اما داستان روی غم دیگری دارد. من گمانم این بود که کلمات چیزی را عوض نمیکنند و تنها صدایی است که از دهان گوینده خارج میشوند. اما قدرت واژهها را دیدم، حتی واژههای دروغ. من میدانستم کلمات با آن چیزی که در هستی است، متفاوت است، اما این دانستن مانع نمیشد که انسانی ویران نشود. این ویرانی و خشم طبیعی است، اما تنها این نبود، وقتی میخواستم دستهات را لمس کنم، دستهایی که هیچگاه خارج از هستی من نبودند، انگار دستهای بیگانه بودند. درشان آن خود بودن و فنا نبود. انگار باید ازشان فرار میکردم. این عجیبترین اتفاق این داستان بود و حتی تلخترین.
اما داستان روی غم دیگری دارد. من گمانم این بود که کلمات چیزی را عوض نمیکنند و تنها صدایی است که از دهان گوینده خارج میشوند. اما قدرت واژهها را دیدم، حتی واژههای دروغ. من میدانستم کلمات با آن چیزی که در هستی است، متفاوت است، اما این دانستن مانع نمیشد که انسانی ویران نشود. این ویرانی و خشم طبیعی است، اما تنها این نبود، وقتی میخواستم دستهات را لمس کنم، دستهایی که هیچگاه خارج از هستی من نبودند، انگار دستهای بیگانه بودند. درشان آن خود بودن و فنا نبود. انگار باید ازشان فرار میکردم. این عجیبترین اتفاق این داستان بود و حتی تلخترین.