میشناختمش. یک کلمه از کلماتش را باور نمیکردم و حتی آن نقطه پایانیاش را باور نمیکردم. کلماتش پر از خشم و خروش علیه اشرافیت بود و پر از ستایش زهد و سادگی. حتی یک کلمهاش باورپذیر نبود؛ حتی یک کلمهاش. میشناختمش. جایگاهش او را وادار میکرد به این کلمات. جایی بود که اگر اینها را نمیگفت، باید بیرون میرفت.
ناباوری من به راستیاش، درونم خشم را برمیانگیخت. هر طوری بود، سکوت کردم. این پرسش جلوی من است، چرا ناراستی یک فرد -که هم آن فرد درش مهم است و هم ناراستی- مرا خشمگین کرد. آن کلمات هیچ ربطی به زندگی من نداشت. حتی شناخت پیشین من از او، به زندگی من ربطی نداشت؛ اما من خشمگین شدم. همه رفتارهاش را به آن یکی دو خاطرهٔ ناخوشی که از او دارم، ربط میدادم.
قرار نیست من و هر کس دیگر از هر رفتار ناراستی خشمگین شود. آن هم رفتار ناراستی که هیچ اهمیتی ندارد و هیچ چیز را تغییر نمیدهد. اما وقتی من میان آن رفتار و زندگی خودم رابطهای درست میکنم، به خود حق میدهم خشمگین شوم و البته این -لااقل در این مسئله- نادرست است. باید فکری کرد.
ناباوری من به راستیاش، درونم خشم را برمیانگیخت. هر طوری بود، سکوت کردم. این پرسش جلوی من است، چرا ناراستی یک فرد -که هم آن فرد درش مهم است و هم ناراستی- مرا خشمگین کرد. آن کلمات هیچ ربطی به زندگی من نداشت. حتی شناخت پیشین من از او، به زندگی من ربطی نداشت؛ اما من خشمگین شدم. همه رفتارهاش را به آن یکی دو خاطرهٔ ناخوشی که از او دارم، ربط میدادم.
قرار نیست من و هر کس دیگر از هر رفتار ناراستی خشمگین شود. آن هم رفتار ناراستی که هیچ اهمیتی ندارد و هیچ چیز را تغییر نمیدهد. اما وقتی من میان آن رفتار و زندگی خودم رابطهای درست میکنم، به خود حق میدهم خشمگین شوم و البته این -لااقل در این مسئله- نادرست است. باید فکری کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر