۱۴۰۰ تیر ۳۰, چهارشنبه

کان الدنیا لم تکن

 هفتاد و شش می‌رفتیم تکواندو. آنجا با فرج آشنا شدم. گاهی با هم از کوچهٔ هدف تا حرم می‌آمدیم. هفتاد و هشت هر دو آمدیم مدرسهٔ امام باقر زیر پل نیروگاه و هم‌حجره‌ای شدیم. احمدعباسی هم بود. با هم هیئت می‌رفتیم. با هم کلاس‌های فلسفه غرب و معرفت‌شناسی و ... می‌رفتیم. به مباحث دور و بر صهیونیزم علاقه داشت. بعدها کتابی نوشت به اسم اسطوره‌های صهیونیستی در سینما. این سال‌ها گاهی هم را می‌دیدیم و گپی می‌زدیم. دو سه ماه پیش بهش زنگ زدم و عجله داشت و گفتگومان کوتاه بود. صبح زهرا گفت موتورسیکلتی تصادف کرده و پنج نفر کشته شده‌اند. گفتم حتماً خانوادگی روی موتور بودند و عصر پرسید فرج‌نژاد را می‌شناختی. خبرش را که خواند، همان تصادف بود. خودش و زنش و سه بچه‌اش مرده بودند. آنی و دمی همهٔ خانواده‌اش از این سرا رفته بودند و انگار هیچ. دیروز بودند و امروز نه. حسن می‌گفت دیشب دمِ حرم دیده‌بودش و خواسته بود سلامی بکند، اما نکرده بود.


هیچ نظری موجود نیست: