امین هشدار جدی داده بود و دوا درمان کاری نکرد. گفت شاید خطرناک باشد و ... هی فکر میکردم اگر خطرناک باشد و یکهو با این مواجه شوم که به زودی خواهی مرد، چه باید کرد. هیچ حس خاصی به مرگ نداشتم، شاید چون جدی نگرفته بودمش. توی این دوران خیالی به سوی مرگ، خدا پررنگتر بود. خود مرگ پررنگ نبود. انگار پدر و مادر که این سالهای دوری کمرنگتر شدهاند، دوباره بیشتر حاضرند. چیزی نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر