تابستان همسایهٔ روبرویمان خانه را فروخت. از برادرم خواستم خانهاش را بخرد تا همسایه باشیم. یکی دو ماه خالی بود و مرد و زن جوانی آمدند. از صداهای خانه میتوان حدس زد بچه ندارند. وضعیت صدا توی ساختمان ما خوب است. اگر صدا غیرمتعارف شود، شنیده میشود. بچههای کوچک هم قوانین متعارف بزرگترها را میشکنند.
دو-سه هفته پیش توی پلهها دو تا از همسایهها دعوا میکردند. صدا توی خانه میپیچید. انگار فضای خالی پلهها به پخش شدن صدا کمک میکرد. به هم نگاه کردیم و گفتیم «به ما چه» و منتظر بودیم خودشان حلش کنند. اما پایانی نداشت. صدای زنی میان صدای مردان شنیده میشد. صدای یکی را میشناختم. آدمی ساکت و آرام و سر به زیر. اما صداها بالا و بالاتر میرفت. شاید بعد از نیم ساعت احساس کردم باید دخالت کرد؛ خصوصاً اینکه صدای زنی میآمد و هر داستانی محتمل بود. از خانه بیرون رفتم، همسایه روبرویی با همسایهای قدیمی دعواشان شده بود. همسایهٔ نو، زنش را به سمت خانهشان هل میداد. همسایهٔ قدیمی میخواست اعتراضهایش را بگوید. ازش خواهش کردم بیخیال شود و بیخیال شد. همسایهٔ روبرویی را نمیشناختم. این اولین مواجههٔ جدی بود. ساعتی بعد آمد و عذرخواهی کرد. میخواست توضیح دهد. نمیخواستم داستان را بگوید. پیش از آنکه چیزی بگوید، گفتم یک اتفاق کاملاً طبیعی است و مسئلهٔ خاصی نیست و لبخندی زدم. حرفم را تکرار کردم. فقط گفت: «لازم بود سر و صدا کنم». از کلمات تند و تیز دعوا میشد حدس زد، بچههای همسایهٔ دیگر کاری کردهاند. یادم است همسایهٔ قدیمی اوایل دعوا میگفت هر چه خسارتش باشد، میدهم. اما این دعوا را پایان نداد.
امروز وسط فوتبال، یکهو سر و صدای زن همسایهٔ روبرویی آمد. همسرش انگار به آرامش دعوتش میکرد. صدایش بلند بود و میگفت «تکلیف منو با همسایهٔ بالایی روشن کن.» فاطمه گفت: «حتماً بچههای بالایی بپربپر میکنن همش». همینکه صداهای اولی را شنیدم، ترسیدم. هراس و دلهرهای توی دلم بود که انگار ربط به من دارد. منتظر ادامهٔ دعوا بودم. اما انگار توی همان یکی دو دقیقه مرد، زنش را آرام کرد و نگذاشت جنگی نو دربیافتد.
احساس عجیبی بود. هی فکر میکردم چه باید کنم. بخش زیادی از داستان مبهم است و اصلاً نمیتوان داستان را فهمید. توی دلم دلشوره بود. هراس بود. مثل بچهٔ خردسالی که از هر دعوایی میترسد.
دو-سه هفته پیش توی پلهها دو تا از همسایهها دعوا میکردند. صدا توی خانه میپیچید. انگار فضای خالی پلهها به پخش شدن صدا کمک میکرد. به هم نگاه کردیم و گفتیم «به ما چه» و منتظر بودیم خودشان حلش کنند. اما پایانی نداشت. صدای زنی میان صدای مردان شنیده میشد. صدای یکی را میشناختم. آدمی ساکت و آرام و سر به زیر. اما صداها بالا و بالاتر میرفت. شاید بعد از نیم ساعت احساس کردم باید دخالت کرد؛ خصوصاً اینکه صدای زنی میآمد و هر داستانی محتمل بود. از خانه بیرون رفتم، همسایه روبرویی با همسایهای قدیمی دعواشان شده بود. همسایهٔ نو، زنش را به سمت خانهشان هل میداد. همسایهٔ قدیمی میخواست اعتراضهایش را بگوید. ازش خواهش کردم بیخیال شود و بیخیال شد. همسایهٔ روبرویی را نمیشناختم. این اولین مواجههٔ جدی بود. ساعتی بعد آمد و عذرخواهی کرد. میخواست توضیح دهد. نمیخواستم داستان را بگوید. پیش از آنکه چیزی بگوید، گفتم یک اتفاق کاملاً طبیعی است و مسئلهٔ خاصی نیست و لبخندی زدم. حرفم را تکرار کردم. فقط گفت: «لازم بود سر و صدا کنم». از کلمات تند و تیز دعوا میشد حدس زد، بچههای همسایهٔ دیگر کاری کردهاند. یادم است همسایهٔ قدیمی اوایل دعوا میگفت هر چه خسارتش باشد، میدهم. اما این دعوا را پایان نداد.
امروز وسط فوتبال، یکهو سر و صدای زن همسایهٔ روبرویی آمد. همسرش انگار به آرامش دعوتش میکرد. صدایش بلند بود و میگفت «تکلیف منو با همسایهٔ بالایی روشن کن.» فاطمه گفت: «حتماً بچههای بالایی بپربپر میکنن همش». همینکه صداهای اولی را شنیدم، ترسیدم. هراس و دلهرهای توی دلم بود که انگار ربط به من دارد. منتظر ادامهٔ دعوا بودم. اما انگار توی همان یکی دو دقیقه مرد، زنش را آرام کرد و نگذاشت جنگی نو دربیافتد.
احساس عجیبی بود. هی فکر میکردم چه باید کنم. بخش زیادی از داستان مبهم است و اصلاً نمیتوان داستان را فهمید. توی دلم دلشوره بود. هراس بود. مثل بچهٔ خردسالی که از هر دعوایی میترسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر