۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

ستیزه جویی ذاتی

انسان مدنی بالطبع نیست. چه برسد بالذات. انسان بالذات ستیزه جو است. مجبور است به تعامل با دیگران. نیازمند است. شاهد بزرگش این که همه ثانیه های تاریخ دوستی شکوهمند را به خاطر یک اشتباه و سوء تفاهم و خودخواهی بهم می زند. اما حاضر نیست به خاطر دشمنی دیرین به دوستی های نو نگاه کند. وزن دشمنی حتی کوچک برایش از وزن سالها دوستی بیشتر است. من گمان می کردم که اگر وقت ستیز تاریخ دوستی را نگاه کنیم دلمان به رحم آید. اما یادم نبود که درون ما بالذات ستیزه جو است. هر گاه توانست به خوی خود بازگردد مغتنم می شمرد.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

همه چیز پر از خستگی است

باطل اباطیل، جامعه می گوید، باطل اباطیل، همه چیز باطل است. انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان می کشد، چه منفعت است؟ یک طبقه می روند و طبقه دیگر می آیند و زمین تا به ابد پایدار می ماند. آفتاب طلوع می کند. آفتاب غروب می کند و به جایی که از آن طلوع می کند می شتابد... همه چیز پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتوان کرد. چشم از دیدن سیر نمی شود و گوش از شنیدن مملو نمی گردد. آنچه بوده است، همان است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست. 
آیا چیزی هست که درباره اش گفته شود که ببین این تازه است؟ در دهرهایی که قبل از ما بود آن چیز قدیم بود. ذکری از پیشینیان نیست و از آیندگان نیز که خواهند آمد نزد آنانی که بعد از ایشان خواهند آمد، ذکری نخواهد بود. 

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

عشق اول و زیادت

امروز یکهو گفت دلم برایش تنگ شده است. شک کردم. پرسیدم برای کی؟ اسمش را گفت. تا یکی دو هفته پیش یک خاطره تلخ تمام شده بود. توی چند کلمه «دلم برایش تنگ شده است» و بعد از آن «حالم خراب تر شد»، خیلی اتفاقات و حادثه ها را می توان دید. سه چهار سال از آن خاطره می گذرد. یک بار برایم داستانش را گفته بود. انگار داستانِ انسان دیگری بود. کلمات فقط حکایت گر یک رخداد گذشته بودند بدون اینکه احساسی را آبستن باشند. امروز آن داستان، یک خاطره گذشته تمام شده نبود. واژه ها بغض داشتند، یک حسرت چند ساله. یک پشیمانی هزار روزه. 

داستان به این سادگی نیست. این دلتنگی انتقام است. شاید توجیه ناخودآگاه درون باشد. شاید هم یک دلتنگی واقعی. یکی دو هفته کمتر است که از شکست در عشق دیگری برمی گردد. شاید هم عشق نبود؛ شاید یک خیال محاسبه گرانه سودمند بود. اما رنگ و بوی عشق داشت. اینکه همه چیز را به خاطرش می خواست تغییر دهد؛ و گذشته اش را و هر چیزی که او بهش تغلق داشت، ازش بگذرد. حتی معشوق اول گمان می کرد به خاطر دومی از او گذشته است. اما داستان چیز دیگری بود. هر چه بود این چند سال، خیال عشق دوم جای اول را پر کرده بود. عشق اول شده بود یک اتفاق بیولوژیک تمام شده. یک احساس گذرا. همه چیز دوست داشتن های قدیم را می شد در یک نمودار تجزیه و تحلیل کرد. وقتی بالای کوه یک شهر را می بینیم، طور دیگری می بینیم. اما توی شهر جور دیگر. حتی هوای درون شهر هوای دیگری است. باید درون شهر نفس کشید تا درکش کرد. 

نمی دانم هر شکست عشق دوم، دلتنگی برای عشق اول را همراه دارد یا نه. اما داستان این دو ماجرا تفاوت داشت. اما من داستان را در تفاوت انسانهای داستان می بینم. حتی وقتی که داستان نخست برایش خاطره تمام شده بود، معشوق اول برایش محترم بود. پایان داستان را یک اتفاق طبیعی و عرفی می دانست. اما وقتی داستان دوم تمام شد و شکست خورد، گفته بود این یک داستان تمام شده نیست، یک انسان تمام شده است. همه گمانهایش درباره دومی ویران شده بود. و به گفته خودش چیزی نبود که او خیال می کرده است. من گمان نمی کنم اینها توجیهاتی برای آرام شدن باشد، بلکه اینها فهم و درک واقعیت پس از خروج از داستان است. دیدن نظم و بی نظمی شهر بعد از بالا رفتن از کوه. 

کلماتش برای من حس بدی داشت. احساس ترحم و دل سوختن دارم. اما تنها چیزی که می دانم این است که هر دو اتفاق تمام شده است. راه بازگشت به هیچ کدام را ندارد. دلتنگی برای اولی را دلتنگی انسانی می دانم. یک دلتنگی اخلاقی. شکستش در عشق دوم تنها یک شکست عشقی نبود؛ یک شکست اخلاقی و انسانی بود. معشوقی که به یکباره برایش ویران شده بود. و انسانی نبود که او گمان می کرد. الان به دنبال یک دوستی اخلاقی و انسانی در درونش می گردد. باید دلش برای عشق اول تنگ شود. 

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

فرق بسیار است

لازم نیست عاشق و معشوق باشید تا شاعر بگوید فرق بسیار است؛ حتی حبیب و محبوب. در هر رابطه‎ای، حتی یک خریدار و فروشنده، میانشان فرق بسیار است. این تفاوت پنهان است. وقتی خریدار پول می‎دهد و فروشنده جنس را، هیچ تفاوتی روشن نمی‎شود. همه شبیه هم هستند. وقتی دو دوست، دوستی می‎کنند، شبیه هم هستند. هر دو می‎خندند و خوشند. 


والاترین خصومت ها

آنگاه یک مرد بار عصر خویش را به دوش می‎کشد
و آن را به دورن مغاک قلبش پرتاب می‎کند...
تنها حجاب خداوند برایش نشکافته می‎ماند
و با این حال به راستی به او عشق می‎ورزد
و با والاترین خصومت‎ها
نسبت بدان تعالی دور از دسترس

در قساوت و زمان

گفته بود زمان همه چیز را درست می‎کند. زمان چیزی را درست نمی‎کند. زمان قلب را قسی می‎کند. مهری را که در روزگاران در قلب نشسته است، از قلب بیرون می‎کند. ارمغان زمان قساوت قلب است. این همان معنای انسانی «زمان همه چیز را درست می‎کند» است.

انگار لمس بیگانه

این حس عجیبی بود که داشتم. حسی تلخ که پیش از این نبود و بعد از این هم نخواهد بود. توی راه که می‎آمدم همه‎اش می‎خواندم «چه بگویم برود غم ز دلم چون تو بیایی». برایت غم‎ها داشتم که شرح دهم. شک نداشتم کلماتم نمناک و خیس خواهند بود. دوست داشتم وقتی لب‎هایت را که نمی‎توانستند شادی‎شان را پنهان کنند، می‎بینم، به سکوت دعوت کنم و تا ابد به چشم‎هایت نگاه کنم و اشارات نظر نامه رسان من و تو و گوینده‎ی همه‎ی این روزهای نبودنت و غم‎هایش باشند. 

وقتی دیدمت، باران می‎آمد. چشم‎هایم را دزدیدم. مثل تشنه‎ای که محکوم است تا ابد خود را سیراب نشان دهد. از همیشه بیشتر به چشم‏هات محتاج بودم. اما نمی‎شد نگاه‎شان کرد. مثل قاتل نوجوانی که پدر پیر مقتول دم چوبه‎ی دار می‎بخشدش و او تا همیشه محکوم است که به چشم‎های پدر مقتول نگاه نکند. باید به پاهایش بیافتد و ممنونش شود، اما نباید به چشم‎هایش نگاه کند. تمام راه توی اتوبوس، برایت می‎گفتم و می‎گفتم و می‎گفتم. تو به من ایمان داشتی و من به تو. هیچ چیز این ایمان را نمی‎توانست بشکند. این شیرین‎ترین حس این داستان پر از غم بود. این‎که من خیلی ساده و پر از آرامش برای تو همه چیز را می‎گفتم و تو آرام همه‎ی کلماتم را می‎شنیدی. بدون هیچ تردیدی.

اما داستان روی غم دیگری دارد. من گمانم این بود که کلمات چیزی را عوض نمی‎کنند و تنها صدایی است که از دهان گوینده خارج می‎شوند. اما قدرت واژه‎ها را دیدم، حتی واژه‎های دروغ. من می‎دانستم کلمات با آن چیزی که در هستی است، متفاوت است، اما این دانستن مانع نمی‎شد که انسانی ویران نشود. این ویرانی و خشم طبیعی است، اما تنها این نبود، وقتی می‎خواستم دست‏هات را لمس کنم، دست‎هایی که هیچ‎گاه خارج از هستی من نبودند، انگار دست‎های بیگانه بودند. درشان آن خود بودن و فنا نبود. انگار باید ازشان فرار می‎کردم. این عجیب‎ترین اتفاق این داستان بود و حتی تلخ‎ترین. 

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

تهدید

مثل بزرگی که تهدید به مرگ شده باشد، مثل نوزادی که باید هر آن مواظبش بود، مثل تابلوی نفیسی که دزدان بسیاری برایش نقشه ماهرانه کشیده‎اند، این روزها نگاهت می‎کنم. می‎ترسم. همه‎اش آن دعای ابدی را می‎خوانم. 

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

شبیه سرماخوردگی

از خاطرات روشن سه چهار سالگی‎ام وقتی است که عباس سرما خورده بود. بابا برایش لیموشیرین پوست می‎گرفت و می‎گفت زود بخور تا تلخ نشده است. من مریض نبودم و لیموشیرین دوست نداشتم. اما الکی سرفه می‎کردم تا بابا به من هم لیموشیرین بدهد.  همه به من خندیدند. خودم هم خندیدم. من هیچ‎گاه لیموشیرین دوست نداشتم و نمی‎دانم چرا اسمش لیموشیرین است. اما محبت بابا به پسر سرماخورده‎اش را دوست داشتم. حسودی‎ام می‎شد که عباس چیزی دارد که محبت بابا را جذب می‎کند. عباس سرماخورده بود و من این سلاح را نداشتم. 

توی مدرسه همین داستان بود. گاهی دوست داشتیم که مریض می‎شدیم و مدرسه نمی‎رفتیم. آن روز که مسعود با سنگ پایم را زخم کرده بود و عسگری معلم عربی، با ماشین نیسانش به درمانگاه می‎بردم، یکی که نفهمیدم که بود، به طعنه گفت عوضش یک هفته مدرسه نمی‎آیی. من از این طعنه، درست وقتی که از پای چپم خون جاری بود، دلخور نشدم. تأیید حسّی سرّی در درونم بود. یک هفته تمام مدرسه نرفتم. 

گاهی دوست دارم، مریض شوم. مثل وقتی که بابا برای عباس لیموشیرین پوست می‎گرفت. این کلمات همین را می‎گفتند. بیماری اتفاق خوشی است، مثل فریاد مردی خشمگین یا جیغ زنی ترسان وسط خیابان است که همه رهگذران را برمی‎گرداند. چشم‎های تو را برمی‎گردانند. 

این کلمات بیشتر پرگویی است. مثل تعریف عصای موسی است. دوست دارم بیشتر شوند تا بیشتر گپ بزنیم. نمی‎خواستم این را بگویم. گاهی ادعاها، اتهامات و حتی تعریف‎های دیگران مثل بیماری است. مثل همان فریاد مرد خشمگین یا جیغ زن ترسان است. چشم‏های تو را برمی‎گردانند. مثل پاره شدن رشته محبت است که چون گره زنند نزدیک‎تر شود. نترس این را شوخی کردم. می‎شود بدون هیچ اتفاقی گره زد. مثل گریه کردن است؛ گریه‎ای که ناخواسته پس از آن آغوش است. مثل خستگیِ یک مرد است، و چای یارپهلوی پس از خستگی. 


خبر خوب نرسیده

مسابقه گذاشته بودیم ساکت باشیم. شبیه بازی «یادم تو را فراموش». خبرهای خوب و بدمان را نگوییم تا وقتی بازی تمام شود. وقتی بازی تمام می‎شد برای هم کلی خبر خوب و بد داشتیم. این وسط خبرها دستچین می شدند. بعد از ده روز یا یک ماه، فقط خبرهای مهم یادمان می ماند. بازی هیچ گاه تمام نشد. چون دیگر مجالی برای صحبت نماند. از شهرمان رفتند. حتی نتوانستیم خداحافظی کنیم. همه چیز یکهو بود و نمی شود نگفت ویرانگر. توی مدت بازی کشف بزرگی کرده بودم. کشفی که مهم نبود. ولی می دانستم برایش جالب و البته شادی آور و حتی خنده آور است. گوشه ذهنم گذاشته بودم که بعد از بازی برایش بگویم. بازی اما تمام نشد. من مانده ام و این کشف کوچک بی اهمیت که گوشه ذهنم بالا و پایین می رود و آرام نمی شود. 

خطاها و انسان ها

خطاهای انسانی را باید با خود انسان‌ها سنجید. گاهی خطاها در برابر دوستی و دوست این‌قدر کوچکند که حتی توجه به خود آن خطاست. گاهی خطاها کوچک نیستند، اما از انسان کوچک‌ترند. این خطاها را باید بخشید و گذر کرد. اما همیشه به این سادگی و شیرینی نیست. خطاهایی هستند که از دوستی بالاترند و می‌توانند یک دوستی را ویران کنند انسان‌ها وقتی از اشتباهاتشان کوچک‌ترند، نمی‌توان به سادگی آنان را بخشید و گذر کرد. برای این‌که از اشتباه گذر کنیم باید از خود آن انسان هم گذر کنیم؛ او قربانی بزرگی اشتباه خود است نه نابخشودن دیگران.

حلّ و عجز

انسان هایی که نتوانند مسأله ای را که قابل حلّ باشد، حلّ کنند، عاجزند و ناتوان. دلیلش هر چه باشد، غرور، سطح پایین تفکر و ... اما این به این معنا نیست که هر حلّ مسأله ای به معنای بازگشت به گذشته باشد. گاهی حلّ مساله در نفی همه چیز است. گاهی

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

خیانت و جنایت ناخودآگاه

نمی دانم احساسات آنی و لحظه ای ناخودآگاه چقدر نشانگر انسانیت فرد است. فردی که در حالت عادی هیچ گاه این احساس یا کنش را ندارد و حتی به راحتی نفیش می کند. یک آنِ کمتر از آن، احساس کردم که قربانی شدن این دوست، برای اثبات عشق به تو اتفاقی خوش است؛ عشقی که نیاز به اثبات ندارد. من اسم این احساس را جنایت می گذارم و حتی خیانت. قربانی کردن دیگران یا قربانی شدنشان برای هدف دیگری نباید کوچک شمارده شود. این آغاز جنایت های بزرگ است. نترس! این احساس آنی ناخودآگاهم بود. اما باید خودم بترسم که این احساس آنیِ ناخودآگاهم بود. 

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

فهم و موقعیت

دو سه بار دیگر متن را خواندم. مطمئن بودم که متن را اشتباه فهمیده ام و جوابم بر اساس فهم اشتباه بوده است. بار اول که متن را می خواندم، در آرامش عجیبی بودم که تمام نشانه های بد را خوب نشان می داد. خوش بینی عجیبی بر فهم سایه داشت. بار اولی که متن را می خواندم، تو در کنار من بودی. این یک نشانه بزرگ شیدایی است. 

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

بعد از دو روز

دو روز برای تحلیل بحران کافی است. نه، کافی نیست. قطعاً آرامش کنار تو بودن، فراموش کردن رنج را آسان می کند. داستان را دوباره، از اول خواندم. همه کلمات را. داستان این چند روز را. با نگاه یک آدم دیگر؛ آدمی که خودش در بحران نیست. این آرامش و این نگاه از بیرون، برای من نشانه خوبی است. الان همه چیز عوض شده است. همه چیز آرام است. اقیانوس کبیر آرام است در کنار تو بودن. 

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

خواب امشب

من یک خواب همیشگی دارم. همیشه توی یک فضای خیس است. همان خواب را بعد مدت ها دیدم. تو هم بودی. خوابی که برمی گشت به عقب. تا اول هبوط. 

حُکم

 ثانیه ای که حکم را می نوشتم، پشیمان بودم. متهم و شاکی به مجازات یکسان محکوم شدند. حتی قاضی ای که اول داستان همان متهم بود

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

تلخ تلخ تلخ

مثل گرگ دهن آلوده یوسف ندریده بودیم. پایان محاکمه اش هر چه باشد، فرقی ندارد، چه تبرئه شود، چه محکوم شود، باید سامان کنعان را ترک کند. 

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

آچمز

اتهامات ذهنی و درونی، اتهامات سختی اند. آدم را آچمز می کند. راهی برای فرار از آن اتهامات ندارد، حتی اگر بخواهد اثبات کند که نیست، هر کاری که بکند حتی دو کار متناقض، همه حمل می شود بر همان اتهام. سکوت کند می گویند سکوت نشانه آن اتهام است. سخن بگوید می گویند نشانه آن اتهام است. هر چه ... اتهامات ویرانگری اند

سنگ

گفت خودش سرش به سنگ خواهد خورد و خواهد فهمید. من گفتم چرا باید بگذاریم سرش به سنگ بخورد. این تفاوت بزرگی در دوستی است. اما همین تفاوت منشأ همه سوء تفاهمات بود.

پارادوکس ویرانی

درست است که ویران شده ام و چنان قلبم سنگین بود که انگار نمی تپید، اما رهایی بود و بازسازی. اسمش را می گذارم ویرانی ققنوس وار. 

تاریخ

این غصه ها و ویرانی تمام خواهد شد، اما تاریخ خواهد نوشت آنچه را که گذشت. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

زنگار

 صداء کصداء النحاس

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

رفت، رفت

وقتی که رفت، باید همه چیز برود. حتی نباید ردپایش روی برف ها بماند. همه نشانه هایش باید برود. نشانه ها معمولا به آخرین اتفاق خودشان را می رسانند. وقتی آخرین اتفاق رفتن باشد، نشانه ها همه می شوند تلخ، حتی اگر روزگاری می خندیدند و شادی داشتند. رفتن به اندازه کافی رنج و زجر دارد، نباید نشانه ها آن رنج و درد را دوباره نمایش دهند. 

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

عداوت از طرف آن شکسته پیمان است

کلوخ انداز را پاداش سنگ است. کمی تخفیف برای سابقه

کردار اهل صومعه

همه براهین ضد تو، همه اتهاماتی را که می گفتند، همه شواهدی که بر تو بود؛ همه را نادیده می توان گرفت و گرفتم. اما وقتی خودت، خودت را نفی می کنی، خودت همه اتهامات دیگران را آشکارا نمایش می دهی، نمی توان نادیده گرفت.
از قوانین زندگی، از قوانین ناعادلانه زندگی، این است که امکان دارد و بسیار اتفاق افتاده است که فردی نگران دیگری باشد و خیالش مشغول دیگری باشد؛ اما دیگری حتی ثانیه ای برایش مهم نباشد.

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

ما پی دلدار دگر نمی رویم اما نمیخوانیم که مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

اشتباه کوچک

وقتی آدمی با اشتباهات بزرگ و حتی نابخشودنی را می بخشی، مواظب باش حتی اشتباه کوچکی و ریزی نکنی. این آدم ها اشتباهات ریز را فاجعه خواهند کرد.

نشانه های دیکتاتوری

آدم های مستبد و خودرأی، نمی خواهند بپذیرند که اشتباه کرده اند. گاهی اشتباه خودشان را به نشان درستی، توی چشم مخاطب فرو می کنند. از ترس اینکه صفتی بهشان نسبت داده شود، همان را به مخاطب می گویند. اشتباهات کوچک مخاطب را مدام روی سرش می کوبند تا اشتباه بزرگ خودشان پوشیده شود.
این آدم ها تلخند.

تعدد جهان ها

جهان اگر همان هستی باشد، یکی بیشتر نیست. اما اگر آسمان و زمین و ستاره ها و کهکشان ها و سیاهچال ها و ستم ها و رنج ها و دردهاست، شاید. احتمالآً توی یکی از جهان های دیگر، کسی باشد که رنج دارد و به بیدی که می لرزد تکیه داده است و حتی نمی داند که تکیه داده است.

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

مثل عاشقی که اگر به تمامه برای معشوق باشد، معشوق نگاهش نکند. اگر طغیان کند، باز معشوق نگاهش نکند. نه انگار عاشقی وجود ندارد، انگار معشوقی وجود ندارد.

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

بهار

بهار یعنی دمدمی بودن گذرا بودن

۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

هستی وطنی

هر جا تو باشی وطن است ای همه هستی, من هم استم.
دلم برای مادرم تنگ می شود توی هستی میهنی.

گم شدن

زمین کوچک است وقتی روی حلقه زحل نشسته باشی و نگاهش کنی. این ترس بر انسان مستولی می شود مبادا در هستی بیکران گم شود.
سرت را کمی بالا بگیر .  نگاهت را از زمین پرواز بده به همان بی نهایت. گم شدن ترس ندارد

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

انتظار

گمان می کنم گاهی تشکر از من یا ناتشکری برایم فرق ندارد, حتی گاهی تشکر بعد از یک کار برایم کلمات بی معنایی است. اما باید یاد بگیرم, اگر بعد از یک تلاش به خودم یا تلاشم بی حرمتی شد, ناراحت نشوم.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

سیمین

عصر یاد    سیمین  بودم  . روزی  که یاد یونسی بودم همان روز مرد. سیمین امروزز مرد. هیچگاه سووشون را    دوست نداشتم

تعصب

مرد نمی تواند از خودش و اندیشه هاش بگذرد. از محدوده خود بیرون امده و خود را میبیند به عنوان یک ناظربیرونی اما جرات ندارد که از خودش بگذرد به مرزهایش برمیگردد اما ان فرد سابق نیست. این ترس تعصب می افریند

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

ندارد

اینجا را دوباره راه بندازم.