۱۳۹۷ بهمن ۶, شنبه

قوس صعود

راه آسمان
برقی از منزل توست
هنگام سحر

حاء.کاف

حاء.کاف هم‌درسم است. سال‌ها پیش می‌شناختمش. وقتی که راهنمایی درس می‌خواند و من کفایه می‌خواندم. همیشه آن سمت مدرس می‌نشست و امروز آمده بود این سمت. بین دو درس خواستم بروم پیشش و گپ بزنم. آدم گرمی است و خوش‌مشرب و پرحرارت. یک آن توی دلم گفتم او باید بیاید. نمی‌دانم چرا این به ذهنم خطور کرد. ازش بزرگ‌تر بودم و ابتدای سلام‌علیک‌مان فاصلهٔ سنی‌مان زیاد بود. به خودم خندیدم و پا شدم رفتم جلویش و ده‌دقیقه‌ای گپ زدیم. فهمیدم علی.دال که قبلاً ازش نوشته بودم، تنها یکی دو ماه آمریکا بوده. کمی هم دربارهٔ عین.عین.الف گفتیم. درش نوعی زرنگی را دیدم.

۱۳۹۷ بهمن ۵, جمعه

عین عین الف

زنگ زدم به جیم. احوال عین.عین.الف را ازش پرسیدم. قبلاً شنیده بودم که به مدعی جدید یمانی «ایمان» آورده و خودم به جیم گفته بودم. گفت با هم حرف زده‌اند و عین.عین.الف می‌خواسته «هدایت»ش کند. جیم می‌گفت این ایمان نو، در رفتار و رخسار عین.عین.الف نمایان بود. طبیعی است.
دوست دارم ببینمش و برایم داستانش را بگوید. داستان این تغییر را. این اتفاق ساده‌ای نیست. طبعاً اولین واکنشش انکار بوده. دوست دارم آنچه را از انکار نخست تا «ایمان» برایش رخ داده تعریف کند. داستان عین.فاء را شنیده‌ام. به نظرم بخش مهمی از داستان، جدال کلامی و حدیثی مسئله نیست؛ بلکه اتفاق انفسی باورکنندگان است. به گمانم بسیار بعید است که برگردند، باور نو خصوصاً باوری که محتوایش شورانگیز باشد، معنای جدید و پررنگی به زندگی می‌دهد و به سختی می‌توان از آن دل کند. باوری که محتوایش تنها بر استدلال‌های جدلی کلامی بنا نشده است و رؤیا و خواب و احساسات بخش مهمی از آنند. باید عین.عین.الف را ببینم.

مُهر

کم می‌نوشتم. دوستی پیغام داد بیشتر بنویس. حرفش این بود وظیفه‌ات نوشتن است و گاهی باید بنویسی. شاید خیال کرده بود ننوشتن و کم نوشتنم از سر احتیاط است. گفته بود: مرحوم بهجت گفته است تا وقتی یقین ندارید، سخن نگویید و ... اما...

این کلام مرحوم بهجت، انگار مُهر شد بر قلمم. راه نوشتن را بست. کمتر می‌نویسم و کمتر. یک مُهر مقدس. خیلی زودتر باید این مُهر زده می‌شد بر قلم.

۱۳۹۷ بهمن ۳, چهارشنبه

خواب

همراه گروهی بودیم. نمی‌نشاختم‌شان. یکهو دم دریاچهٔ نمک بودیم. یکی‌شان گفت دریاچهٔ بختگان. گفتم اینجا دریاچهٔ قم است. مواج شد؛ موج‌های بلند و خشمگین. موج دربرمان گرفت. یکی گفت چقدر شور است. گفتم بوی مرگ می‌آید. از موج‌ها دور شدم و دیگران دور نشدند. از کنار دیواری می‌رفتم و ته موج می‌رسید به آنجا.

۱۳۹۷ دی ۱۶, یکشنبه

خواب

امروز کسی که نمی‌شناختمش و ندیده‌بودمش، پیام فرستاد که خوابت را دیده‌ام و اجازه می‌خواست که تعریفش کند. پاسخ برایم سخت بود خصوصاً اینکه زن بود. در این گفتگوها سعی می‌کنم محتاط باشم. این احتیاط کلمات را به سمت تلگرافی‌بودن و خشک‌بودن می‌برد و انگار کلمات بدون هیچ احساسی نوشته می‌شوند. به نظرم نخستین احتمال این است فردی می‌خواهد با خوشی و شعف چیزی را تعریف کند و چون ربطی به تو دارد، آن خوشی را نشر دهد. پاسخ این باید خوش باشد. پاسخم پاسخی محتاطانه بود. گفتم: اگر کسی از من بخواهد چیزی را تعریف کند، نادرست است بگویم نه. یعنی هم می‌خواستم تعریف کند و هم این پذیرش بدون احساس باشد.
خوابش را تعریف کرد. نوشتم جالب و خوش بود و ممنون. این پایان گفتگومان بود. این اتفاق هی تکرار می‌شود. احساس ناخوشی از این پاسخ‌های محتاطانه دارم و از سویی باید احتیاط کرد. از اینکه گوینده ته دلش بگوید چه بی‌احساس و آن شعفِ گفتنش سرد شده باشد، انگار در رنجم.