۱۳۹۸ آذر ۲۴, یکشنبه

در ناتوانی از بخشایندگی

هر چه می‌گذرد می‌بینم نمی‌توانم ببخشم. باید بپذیرم اینقدر زخم سخت بود که جای بخشایش نیست. شاید این کمکم کند برای گذر از این رنج. اینکه منتظر بمانم که آن روی رئوف حاکم شود، بلاتکلیفی است و این بلاتکلیفی خشم را زنده نگه می‌دارد انگار. با خودم باید کنار بیایم که نمی‌بخشم و یا بهتر بگویم عاجزم از فضیلت بخشایندگی.

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

مرد پشت باجهٔ پُست

یکی دو هفته پیش خواستم چیزی را پست کنم. رفتم باجهٔ پست نزدیک کتابخانه. مرد گفت امروز وقتش گذشته. گفتم خب بگیر و فردا پستش کن. نیازی نیست من دوباره بیایم. قبلاً همین کار را کرده بودم. مرد حوصله نداشت و گفت نمی‌شود. توی دلم گفتم دیگر نمی‌آیم پیشت. رفتم خیابان ارم پستش کردم.
امروز می‌خواستم کیف کوچکی را پست کنم. دو دل بودم که بروم همین باجهٔ نزدیک یا نه. گفتم مجازاتی که برایش بریده‌ای سخت‌گیرانه است و آن روز حق داشته. رفتم پیشش. گفتم یک پاکت حباب‌دار بده. گفت چی می‌خوای پست کنی؟ نشانش دادم. کیف کوچکی بود حدودا اندازه یک کتاب صد صفحه‌ای. گفت این نمی‌شود توی پاکت حباب‌دار پست کنی. گفتم من این کار را کرده‌ام. گفت من نمی‌کنم. به نظرم منظورش این بود که باید کارتن بخری و با کارتن پستش کنی. گفتم باشه و از باجه زدم بیرون. احساس کردم با تعجب سرش را بلند کرد و شاید زیر لب به سلامتی هم گفته باشد. رفتم همان خیابان ارم و پستش کردم با همان پاکت حباب‌دار.
ماجرا، ماجرای بی‌اهمیتی است. اما احساس خوبی نیست که از رفتاری بگذری و به امید اینکه همان یک‌بار باشد، دوباره به سمتش بروی و باز همان تکرار شود. بار سوم راهم را دورتر می‌کنم و یک‌سره می‌روم همان پست توی زیرزمین خیابان ارم.

۱۳۹۸ آذر ۱۴, پنجشنبه

دستم نمی‌رود ۲

گفته شده در بند است. دستم نمی‌رود که برایش دعا کنم. به من بد کرد؛ دو بار. راه جبران داشت و نکرد. دمِ بدی‌کردنش از موضع بالا سخن می‌گفت و انگار پوزخند می‌زد. برایم اهمیت نداشت. الان می‌بینم دوستانم از در بند بودنش، نگرانند. چیزی درونم هست که مانع می‌شود برایش دعا کنم. شاید رذیلت نباشد؛ اما نافضیلت است. گمانم این است این نابخشایندگی حتی در وقت سختی دیگری، اتفاقی نو درونم است. این‌قدر زخم خورده‌ام ازشان که بخشایندگی را فراموش کرده‌ام. به خودم نهیب می‌زنم که این‌چنین مباش؛ اما هنوز چیزی درونم مانع است که بخشاینده باشم. به گمانم باید شهری را ترک کرد که درش درون انسان‌ها را زخم می‌کند و این زخم‌ها، راه‌بندان خوبی‌هایند و منع خوبی می‌کنند. 

۱۳۹۸ آذر ۱۳, چهارشنبه

مسابقه

توی کتابخانه میم گفت توی مسابقه رادیویی رادیو قرآن شرکت کرده. ازمان خواست کمکش کنیم. تلاوتی پخش کرد و پرسید که می‌خواند. برایش گفتم شحات. رقیب تلاوتی را که برایش پخش کردند، بلد نبود. سؤال بعدی را هم برایش گفتیم. میم برنده شد. اما آیا کمک ما درست بود؟ رقابت بین میم و رقیبش بود؛ نه بین میم و رفقایش و رقیبش که احتمالاً تنها بود. احساس خوشی از کمک به میم ندارم. شاید به شکست رقیبش کمک کرده باشم. نمی‌دانم. 

۱۳۹۸ آذر ۱۰, یکشنبه

دست نرفتن

نمی‌دانم می‌توان از «دستم نمی‌رود»، مصدر دست نرفتن را ساخت یا نه. از خیلی سال پیش احساس خوبی به ب نداشتم. به گمانم با رانت و بازی‌های رسانه‌ای یکهو شد اندیشمند. چند کتاب که پیش از آن مثل آن و بهتر از آن چاپ شده بود، چاپ کرد. هیچ چیز خاصی نداشت. آن وقت‌ها که بحثش می‌شد بی‌محابا می‌گفتم بیسواد رانت‌خوار است. امروز حرفش بود. خواستم همین را بگویم. دیدم زبانم نمی‌چرخد که بگویم. با آنکه شاید الان مطمئن‌‌تر باشم؛ اما گفتنش سخت شده است. به نظر از عوارض دوران گذر از جوانی است.