۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

مرد پشت باجهٔ پُست

یکی دو هفته پیش خواستم چیزی را پست کنم. رفتم باجهٔ پست نزدیک کتابخانه. مرد گفت امروز وقتش گذشته. گفتم خب بگیر و فردا پستش کن. نیازی نیست من دوباره بیایم. قبلاً همین کار را کرده بودم. مرد حوصله نداشت و گفت نمی‌شود. توی دلم گفتم دیگر نمی‌آیم پیشت. رفتم خیابان ارم پستش کردم.
امروز می‌خواستم کیف کوچکی را پست کنم. دو دل بودم که بروم همین باجهٔ نزدیک یا نه. گفتم مجازاتی که برایش بریده‌ای سخت‌گیرانه است و آن روز حق داشته. رفتم پیشش. گفتم یک پاکت حباب‌دار بده. گفت چی می‌خوای پست کنی؟ نشانش دادم. کیف کوچکی بود حدودا اندازه یک کتاب صد صفحه‌ای. گفت این نمی‌شود توی پاکت حباب‌دار پست کنی. گفتم من این کار را کرده‌ام. گفت من نمی‌کنم. به نظرم منظورش این بود که باید کارتن بخری و با کارتن پستش کنی. گفتم باشه و از باجه زدم بیرون. احساس کردم با تعجب سرش را بلند کرد و شاید زیر لب به سلامتی هم گفته باشد. رفتم همان خیابان ارم و پستش کردم با همان پاکت حباب‌دار.
ماجرا، ماجرای بی‌اهمیتی است. اما احساس خوبی نیست که از رفتاری بگذری و به امید اینکه همان یک‌بار باشد، دوباره به سمتش بروی و باز همان تکرار شود. بار سوم راهم را دورتر می‌کنم و یک‌سره می‌روم همان پست توی زیرزمین خیابان ارم.

هیچ نظری موجود نیست: