گفته شده در بند است. دستم نمیرود که برایش دعا کنم. به من بد کرد؛ دو بار. راه جبران داشت و نکرد. دمِ بدیکردنش از موضع بالا سخن میگفت و انگار پوزخند میزد. برایم اهمیت نداشت. الان میبینم دوستانم از در بند بودنش، نگرانند. چیزی درونم هست که مانع میشود برایش دعا کنم. شاید رذیلت نباشد؛ اما نافضیلت است. گمانم این است این نابخشایندگی حتی در وقت سختی دیگری، اتفاقی نو درونم است. اینقدر زخم خوردهام ازشان که بخشایندگی را فراموش کردهام. به خودم نهیب میزنم که اینچنین مباش؛ اما هنوز چیزی درونم مانع است که بخشاینده باشم. به گمانم باید شهری را ترک کرد که درش درون انسانها را زخم میکند و این زخمها، راهبندان خوبیهایند و منع خوبی میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر