۱۳۹۷ بهمن ۲۸, یکشنبه

باتری

احمد امروز کارت را برداشته بود و رفته بود برای ماشینی که می‌خواستند با دوستانش درست کنند، باتری قلمی خریده بود. چهار باتری، بیست‌هزار تومان. برایم که گفت، گفتم نیازی به این باتری‌های گران نداشتید و برو پس‌شان بده. پس‌شان نگرفته بود. گفته بود جعبه‌شان باز شده. شاید بهانه‌اش موجه باشد و شاید نه. این اهمیت ندارد.
به گمانم چیزی که اهمیت دارد، فروش باتری گران به بچه‌هاست. بارها و بارها اتفاق افتاده که فروشنده‌ای به خود من قیمت بالای جنس را گوشزد کرده است. یعنی این هشدار را می‌دهد که این جنس از قیمت متعارف بازار قیمتش بیشتر است؛ به هر دلیلی. به نظرم وقتی فروشنده چیزی را می‌فروشد که قیمتش از قیمت متعارف بازار بیشتر است، منصفانه این است که به مشتری بگوید. باتری عادی قیمتش حدود هزار تومان است. طبعاً مقصودش باتری پنج‌هزار تومانی نبوده. به گمانم رفتار فروشنده بی‌انصافی بوده.

۱۳۹۷ بهمن ۲۲, دوشنبه

نابخشایندگی

خیال می‌کنم سخت نابخشاینده‌ام. بسیار دیر خشمگین می‌شوم. اما وقتی خشمگین شوم و به گمانم خشمم موجه باشد و این خشم را نشان دهم، بسیار سخت است، فرد مقابل را مثل پیش ببینم. اسم ع.ر را توی توییتر می‌بینم. یک بار غیرمنصفانه چیزی نوشت. بعد آن مثل آدم قبل نشد. شاید از زمان گودر می‌شناختمش. گپ می‌زدیم و مخالفت می‌کردیم و این گپ و گفت‌ها و مخالفت‌ها تأثیری در دوستی یا رابطه نداشت. خیال می‌کنم به بی‌انصافی‌اش آگاه بود. بعد آن هیچ گفت‌وگویی نداشتیم.
ع.ر تنها نیست. مثال‌های این داستان فقط ع.ر نیست. حتی کسانی بودند که بعد آن پیام دادند و عذر خواستند و گاهی هم آنچه به گمان من بی‌انصافی بود، ناآگاهانه بود یا حتی چنین منظوری نداشتند. اما من دیگر گفت و گو را ترک کرده‌ام و انگار نبوده‌اند. این نابخشایندگی را دوری از فضیلت می‌دانم. خصوصاً وقتی که آن رفتار ناآگاهانه و یا حتی برداشت اشتباه من بوده است، این نابخشایندگی شاید نوعی رذیلت باشد.
انگار برای توجیه خشمم -خشمی که دیر و کم می‌آید- باید با سکوت و نابخشایندگی ادامه‌اش دهم.

۱۳۹۷ بهمن ۲۱, یکشنبه

جنگ دیگران و هراس

تابستان همسایهٔ روبروی‌مان خانه را فروخت. از برادرم خواستم خانه‌اش را بخرد تا همسایه باشیم. یکی دو ماه خالی بود و مرد و زن جوانی آمدند. از صداهای خانه می‌توان حدس زد بچه ندارند. وضعیت صدا توی ساختمان ما خوب است. اگر صدا غیرمتعارف شود، شنیده می‌شود. بچه‌های کوچک هم قوانین متعارف بزرگ‌ترها را می‌شکنند.
دو-سه هفته پیش توی پله‌ها دو تا از همسایه‌ها دعوا می‌کردند. صدا توی خانه می‌پیچید. انگار فضای خالی پله‌ها به پخش شدن صدا کمک می‌کرد. به هم نگاه کردیم و گفتیم «به ما چه» و منتظر بودیم خودشان حلش کنند. اما پایانی نداشت. صدای زنی میان صدای مردان شنیده می‌شد. صدای یکی را می‌شناختم. آدمی ساکت و آرام و سر به زیر. اما صداها بالا و بالاتر می‌رفت. شاید بعد از نیم ساعت احساس کردم باید دخالت کرد؛ خصوصاً‌ اینکه صدای زنی می‌آمد و هر داستانی محتمل بود. از خانه بیرون رفتم، همسایه روبرویی با همسایه‌ای قدیمی دعواشان شده بود. همسایهٔ نو، زنش را به سمت خانه‌شان هل می‌داد. همسایهٔ قدیمی می‌خواست اعتراض‌هایش را بگوید. ازش خواهش کردم بی‌خیال شود و بی‌خیال شد. همسایهٔ روبرویی را نمی‌شناختم. این اولین مواجههٔ جدی بود. ساعتی بعد آمد و عذرخواهی کرد. می‌خواست توضیح دهد. نمی‌خواستم داستان را بگوید. پیش از آنکه چیزی بگوید، گفتم یک اتفاق کاملاً طبیعی است و مسئلهٔ خاصی نیست و لبخندی زدم. حرفم را تکرار کردم. فقط گفت: «لازم بود سر و صدا کنم». از کلمات تند و تیز دعوا می‌شد حدس زد، بچه‌های همسایهٔ دیگر کاری کرده‌اند. یادم است همسایهٔ قدیمی اوایل دعوا می‌گفت هر چه خسارتش باشد، می‌دهم. اما این دعوا را پایان نداد.

امروز وسط فوتبال، یکهو سر و صدای زن همسایهٔ روبرویی آمد. همسرش انگار به آرامش دعوتش می‌کرد. صدایش بلند بود و می‌گفت «تکلیف منو با همسایهٔ بالایی روشن کن.» فاطمه گفت: «حتماً بچه‌های بالایی بپربپر می‌کنن همش». همین‌که صداهای اولی را شنیدم، ترسیدم. هراس و دلهره‌ای توی دلم بود که انگار ربط به من دارد. منتظر ادامهٔ دعوا بودم. اما انگار توی همان یکی دو دقیقه مرد، زنش را آرام کرد و نگذاشت جنگی نو دربیافتد.

احساس عجیبی بود. هی فکر می‌کردم چه باید کنم. بخش زیادی از داستان مبهم است و اصلاً نمی‌توان داستان را فهمید. توی دلم دلشوره بود. هراس بود. مثل بچهٔ خردسالی که از هر دعوایی می‌ترسد.

۱۳۹۷ بهمن ۱۳, شنبه

شاید مرگ

امین هشدار جدی داده بود و دوا درمان کاری نکرد. گفت شاید خطرناک باشد و ... هی فکر می‌کردم اگر خطرناک باشد و یکهو با این مواجه شوم که به زودی خواهی مرد، چه باید کرد. هیچ حس خاصی به مرگ نداشتم، شاید چون جدی نگرفته بودمش. توی این دوران خیالی به سوی مرگ، خدا پررنگ‌تر بود. خود مرگ پررنگ نبود. انگار پدر و مادر که این سال‌های دوری کمرنگ‌تر شده‌اند، دوباره بیشتر حاضرند. چیزی نبود.