دیروز عصر کلاس داشتم. گوشی را ساکت کرده بودم و هنوز همانطور است. چشمم به صفحه نمایشگر است و چندبار حس کردم صفحه گوشی روشن و خاموش میشود. توجهی نکردم. صفحات آخر کتاب بود. دوباره انگار روشن شد و خاموش شد. گوشی را برداشتم، زینب زنگ زده بود، جواب نداده بودم. صادق زنگ زده بود، جواب نداده بودم و چند بار طیبه زنگ زده بود و جواب نداده بودم. وقتی چند نفر از خانوادهات پیاپی زنگ بزنند، انگار ناقوس مرگ است. توی ذهنم جلوی این فکر دیوار میکشم، خودم را مشغول کردهام به خبرخوانی و هیچ سطری را نمیفهمم. اما هی از این خبر به آن خبر میپرم. گوشی همچنان ساکت است و وقتی میبینم چند بار دیگر زنگ خورده، مطمئنتر میشوم. شاید.
۱۴۰۲ خرداد ۲, سهشنبه
زنگ
۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه
خواب
دم غروب، تمام ماه جلوی تمام خورشید ایستاده بود. ایستاده بودم روی دیواری یا شاید روی ایوان خانهای و روبرویش تا دم افق باز بود. زبانههای خورشید گرداگرد قرص سیاه میرقصیدند؛ انگار تارهای زعفران در روز طوفان. زیباییاش وادارم میکند احمد را خبر کنم که کسوف دم غروب را تماشا کند. چند دقیقهای محوش بودم و شاد بودم از تماشایش. انگار آنیودمی خورشید شتاب گرفت و پس افق پنهان شد.
گمانم این است توی خواب میگفتم ماهگرفتگی؛ اما خورشید بود که گرفته بود و در حال کسوف غروب کرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)