توی دلم جنگ بود؛ بین اراده مشت زدن و اراده بیخیالی و آرامش. شاید هیچکدام اشتباه نباشد، نمیدانم. با آنکه میخواستم بیخیال باشم، آن لایهای که میگفت مشت بزن، قوی بود. چیزی نوشتم: همهشان را دعا میکنم. این «همهشان را دعا میکنم» پس از آرامش نبود، برای آرام کردن بود. نشان از یک دل بزرگ آرام نیست؛ نشانِ دلآشوبی بود. بعد دلم آرام شد.
۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سهشنبه
۱۳۹۶ خرداد ۱۵, دوشنبه
خشم احتمالا نامربوط
میشناختمش. یک کلمه از کلماتش را باور نمیکردم و حتی آن نقطه پایانیاش را باور نمیکردم. کلماتش پر از خشم و خروش علیه اشرافیت بود و پر از ستایش زهد و سادگی. حتی یک کلمهاش باورپذیر نبود؛ حتی یک کلمهاش. میشناختمش. جایگاهش او را وادار میکرد به این کلمات. جایی بود که اگر اینها را نمیگفت، باید بیرون میرفت.
ناباوری من به راستیاش، درونم خشم را برمیانگیخت. هر طوری بود، سکوت کردم. این پرسش جلوی من است، چرا ناراستی یک فرد -که هم آن فرد درش مهم است و هم ناراستی- مرا خشمگین کرد. آن کلمات هیچ ربطی به زندگی من نداشت. حتی شناخت پیشین من از او، به زندگی من ربطی نداشت؛ اما من خشمگین شدم. همه رفتارهاش را به آن یکی دو خاطرهٔ ناخوشی که از او دارم، ربط میدادم.
قرار نیست من و هر کس دیگر از هر رفتار ناراستی خشمگین شود. آن هم رفتار ناراستی که هیچ اهمیتی ندارد و هیچ چیز را تغییر نمیدهد. اما وقتی من میان آن رفتار و زندگی خودم رابطهای درست میکنم، به خود حق میدهم خشمگین شوم و البته این -لااقل در این مسئله- نادرست است. باید فکری کرد.
ناباوری من به راستیاش، درونم خشم را برمیانگیخت. هر طوری بود، سکوت کردم. این پرسش جلوی من است، چرا ناراستی یک فرد -که هم آن فرد درش مهم است و هم ناراستی- مرا خشمگین کرد. آن کلمات هیچ ربطی به زندگی من نداشت. حتی شناخت پیشین من از او، به زندگی من ربطی نداشت؛ اما من خشمگین شدم. همه رفتارهاش را به آن یکی دو خاطرهٔ ناخوشی که از او دارم، ربط میدادم.
قرار نیست من و هر کس دیگر از هر رفتار ناراستی خشمگین شود. آن هم رفتار ناراستی که هیچ اهمیتی ندارد و هیچ چیز را تغییر نمیدهد. اما وقتی من میان آن رفتار و زندگی خودم رابطهای درست میکنم، به خود حق میدهم خشمگین شوم و البته این -لااقل در این مسئله- نادرست است. باید فکری کرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)