۱۳۹۷ آذر ۷, چهارشنبه

دوباره مرگ

با سین زمانی رفت و آمد زیادی داشتم. بهش سیوطی را درس دادم. گاهی با هم سازگار نبودیم. چند باری تندی کردم. از قم رفت. چند سال بعد یکهو مریض شد و بعد کمی مُرد. همیشه یادش می‌کنم. گاهی آن تندی‌ها توی ذهنم می‌آید. خیلی زود سعی می‌کنم خاموش و توجیهش کنم. اگر سین زنده بود، احتمالاً آن تندی‌ها یادم نمی‌آید و اگر یادم می‌آمد می‌گفتم حقت بود. توی ذهنم خیال می‌کنم در آن موقعیت حقش بود. اما مرگ سایه می‌اندازد روی موقعیت‌ها. «تندی با سین درست بود، اگر مرگ نبود» ما مرگ را سرکوب می‌کنیم. هنگام تندی حتی اگر می‌گفت یک روز می‌میرم و پشیمان می‌شوی، می‌گفتم برو بابا. اما الان مرده و یک شرمندگی در درونم هست.
مرگ این قدرت را دارد که وصف اخلاقی بودن در «فعل اخلاقی در موقعیت الف» را متزلزل کند. شاید نشود گفت غیراخلاقی‌اش کند؛ اما تزلزلی درش درست می‌کند؛ همان حس شرمندگی و پشیمانی.

۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

جرأت و حقیقت

جرأت و حقیقت بازی مزخرفی است. هیچ‌وقت حاضر نیستم در چنین بازی‌ای باشم. هیچ ربطی به اینکه می‌نویسم ندارد. امشب جیکی را در نقد اگر الف نباشد، پس ماده ۲۸۶ و مفسد فی الارض و آویزان نوشتم. اولش نوشتم «در شناسه گفته دکترای حقوق» و تهش چارخط زدم #بیسواد. این اول و آخر خلاف قوانین خودم بود. قانون می‌گوید متن را بدون طعنه، بدون نگاه به فرد نویسنده بنویس. باید می‌نوشتم «این ادعا نادرست است. ماده ۲۸۶ شرطی دارد که گفته نشده و حتی اگر سخن ظریف نادرست باشد، مصداق آن شرط نیست به هیچ‌وجه». چند بار پس و پیش کردم و هی بالای جیک می‌نوشتم و پاک می‌کردم. گفتم نمی‌نویسم و بی‌خیال. ترسیده بودم. نقد و پرسش گاهی هزینه دارد. راستش ته دلم ترس داشتم و احتمال می‌دادم دردسر شود. آنی و دمی تصمیم داشتم هیچ ننویسم. گوشهٔ ذهنم به خودم نهیب زدم. نویسنده داشت حکم اعدام اگری می‌داد و حکمش سراسر نادرست بود. برای مبارزه با ترس، باید با آن ستیز کرد. نه تنها، نوشتم دو تا طعنه هم زدم. حتی رفتم زیر جیکش نوشتم «جدی دکترای حقوق داری؟» همهٔ اینها بازی ذهنم بود برای اینکه نشان دهم ترسو نیستم و جرأت دارم. احساس تاریک طعنه‌گویی و حتی احساس تاریک گفتگو با آنکه نباید با او گفتگو کرد، درونم آمد.

پروپاپیچی

الف چند وقت پیش تعریف می‌کرد که از یکی ناامید شده و منتظر است سرش به سنگ بخورد و درباره‌اش سکوت  می‌کند. از آن روز دو سه بار به پر و پای الف پیچیده‌ام. نمی‌دانم یک اتفاق کاملاً عادی است یا ربط به آن ماجرای قبل دارد. وقتی تعریف می‌کرد خیال می‌کردم خودش را جای یک دانای کل، یک پیرمرد خردمند دنیادیده گذاشته است که باید پند بدهد و نصیحت کند و دم یأس و نومیدی سکوت پیشه کند. از این تصویر بیزار بودم. شاید اینکه دو سه بار تندگویی نصیحت‌گونه‌ام به او، سر این باشد که تو یکی مثل همه‌ای. مثل من و مثل همان‌کس که خیال می‌کنی سرش به سنگ خواهد خورد. حالا خودم مثل که هستم؟ نمی‌دانم

خواب-غنی‌آبادی

خواب غنی‌آبادی را دیدم. ۷۵ همراه ما طلبه شد و همان سال ول کرد و رفت. دیگر هیچ‌گاه ندیدمش. حتی اسم کوچکش یادم نیست. اهل مزینان بود و به شریعتی افتخار می‌کرد. پنج-شش سال بعد با یک مزینانی دیگر آشنا شدم. علی مزینانی بعد اینکه ازدواج کرد، تصادف کرد و مُرد. یادم نیست از مزینانی حال و احوال غنی‌آبادی را پرسیده باشم یا نه. بعد مرگ مزینانی، مهدیار را دیدم که دستش چند کتاب است و گفت این‌ها را خانم مزینانی آورده بود و گفته بود از شما بوده. نمی‌دانم چه بر سر خانواده‌اش آمد.
مشهد بودیم. توی یک مدرسه قدیمی. معماری‌اش شبیه معماری مدارس بخارا بود. کسی آمد سلام کرد. ریش انبوهی داشت. انگار رنگ ریشش قهوه‌ای بود. نشناختمش. پرسید نمی‌شناسی‌ام. گفتم غنی‌آبادی‌ای. پرید بغلم. از دیدنش خوشحال بودم. از سرنوشتش بعد از رفتن از قم پرسیدم. خیال می‌کردم طلبگی را کنار گذاشته. اما توی خواب هنوز یک طلبهٔ احتمالاً حجره‌نشین بود. قبل و بعد خیلی مبهم توی ذهنم است.

۱۳۹۷ آبان ۲۲, سه‌شنبه

مرز مشایعت و خودسازگاری باور

حوصله ندارم یک جمله پیدا کنم. منظورم از خودسازگاری باور این است که فرد باورهایش سازگار باشد. اگر به الف باور دارد، جیم و دال هم با الف سازگار باشد. مثلاً به اصالت الوجود باور دارد. نمی‌شود در مسئله‌ای دیگر یکهو اصالت الماهیةی شود. این به گمانم روشن است. مثلاً جان لاک معرفت را جز در ریاضیات به تجربه منحصر می‌کند؛ اما به گزاره‌های دینی که می‌رسد راه دیگری می‌پیماید. از طریق شهود، خدا را می‌پذیرد و برهان می‌آورد و بعد گزاره‌های دینی را ملهم مصدَّق می‌داند. این با تجربه‌گرایی‌اش ناسازگار است. بعدها هیوم این ناسازگاری را نشان داد.

گاهی گفتگوی با دیگری است و گاهی نیاز است که از قالب باور خویش درآییم و همراه مخاطب شویم. این توی گفتگوها رایج است. من برای ضربه به رقیب، با او همراهی و مشایعت می‌کنم و بعد اشکال حرفش را نشانش می‌دهم. یا با زبان او ادعای خودم را ثابت می‌کنم. یک نمونه که این چند روز دیدم چارخط #حق‌ازدواج بود که مخالفان تحدید سنی ازدواج می‌گفتند. طبعاً آنها به منظر مدرن «حق»‌محور باوری ندارند و دلیل‌شان دلیل سنتی و فقهی است. اما برای اثبات ادعاشان همراه رقیب شده‌اند. یعنی معنای پنهان چارخط #حق‌ازدواج این است: شما که همه چیز را از منظر حق می‌بینی، ازدواج هم در منظر مدرن یک حق است و نباید حق تحدید شود. پس تحدید سنی ازدواج نادرست است. اما واقعیت باور خودش این است: در فقه ازدواج دختر مکلف به احکام شرع (نه ساله) جایز است. پس نباید آنها را تحدید سنی کرد.

به طرف حق ماجرا کاری نداشته باشیم. من خودم بسیار از زبان دیگری برای اثبات حرف خودم استفاده می‌کنم. گاهی چنان می‌شود که معلوم نیست کجا باور خودم است و کجا مشایعت. حتی گاهی خودم در این ابهام می‌مانم.

۱۳۹۷ آبان ۱۸, جمعه

در فضیلت و عدم فضیلت آگاهی

با مصطفی دربارهٔ مسئله‌ای فلسفی بحث می‌کردیم. مادرم نشسته بود و کمی آن‌سوتر نوزادی کمتر از یک ماهه. مادرم سواد ندارد. یکی دو باری رفت نهضت سوادآموزی و نیمه‌کاره رهایش کرد. گفتگوی من و مصطفی برای هیچ‌کدام از این دو مفهوم نبود. هر دوی آنها زندگی می‌کردند و شاد بودند. کلمات ما توی هوا منتشر می‌شد و محو می‌شد و واژه‌ای جای واژه‌ای دیگر را می‌گرفت. آنی و دمی احساس کردم این‌ها همه پوچ است و بی‌ارزش و هیچ فضیلتی در آگاهی نیست.

۱۳۹۷ آبان ۱۰, پنجشنبه

در تاریکی مراء

یک احساس درونی است و لزوماً‌ درست نیست. توی برخی چیزها تاریکی می‌بینم. انگار گوشه‌ای از روح را آزار می‌دهد و انگار بیگانگی دارد با لطافت روح. جدال و مراء یکی از این‌هاست حتی اگر خودم سعی کنم دور باشم. احساس بدی دارم از گفتگویی که از متن به فرد منحرف شود و از مسیر استدلال به جدل کشیده شود. انگار پیکار با کلوخ‌انداز است و سرشکسته‌شدن از روی نادانی. این حس وقتی بدتر می‌شود که گمان کنی با کسی گفتگو می‌کنی که آداب گفتگو را رعایت می‌کند. پس از این گفتگوها معمولاً ناخودآگاه انزوا را دوست‌تر دارم.