۱۳۹۶ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

بعد سال‌ها

چشمم افتاد به عکسش. یک دوست قدیمی. ده دوازده‌سالی است ندیدمش. رفیق محمدرضا بود و محمدرضا هم‌حجره‌ای من بود. شاد شدم. رفتم صفحه‌اش. دستم رفت سمت دکمه Following. ‌اما نزدم. صفحه‌اش را ورق زدم. خودش کم نوشته بود و بیشتر بازنشر جیک‌های دیگران بود. از الف، از ب، از جیم. از کسانی که دوست نداشتم، بخوانم‌شان و فاصله است بین‌مان. دوباره به عکسش نگاه کردم. لبخندی زدم. توی ذهنم گفتم خداحافظ رفیق. بهتر است توی همان خاطرات ده دوازده سال پیش بمانیم و از اینکه بدانیم این همه فاصله بین‌مان هست، رنجور نشویم. از صفحه‌اش آمدم بیرون.