۱۳۹۶ شهریور ۶, دوشنبه

فتوحات

با اسلام گپ می‌زدیم. حرف از مدرسه حسنیه زد. حسنیه آن طرف پل بود و مدرسه ما این طرف پل. مقدمات می‌خواندم. بعد مقدمات، باید بار و بندیل می‌بستیم و می‌رفتیم توی یکی از مدارس خوابگاهی. حسنیه خوابگاه بود. رفت و آمد داشتم. امروز یکهو تصویری جلویم زنده شد. خیلی واضح بود. خاطره‌ها مبهمند. مثل متن مکتوب می‌مانند. مثل تاریخ می‌مانند. از طلبه‌ای توی مدرسه حسنیه چند کتاب خریدم. فتوحات مکیه رحلی چهار جلدی آبی‌رنگ؛ پانزده هزار تومان حدود سال ۸۰. تصویر واضح کسی را که ازش کتاب خریدم، امروز نگاه کردم؛ بیات بود. یک سالی است با بیات برای مجله‌ای هم‌کاری می‌کنم. هیچ‌وقت نه او یادش می‌آمد که من ازش کتاب خریده‌ام و نه من یادم می‌آمد. 
من می‌دانستم که فتوحات را از کجا خریده‌ام و چقدر، اما ذهنم چهره فروشنده را حذف کرده بود. شاید بیات هم مثل من بود. امروز خاطره خیلی واضح جلوی چشمم بود حتی حالت نشستن بیات. چهره‌اش. برایش پیام فرستادم. خودش بود. 

۱۳۹۶ مرداد ۲۶, پنجشنبه

بربری

بابا خانه بود. من بودم و بابا. ناهار رفتم از آشپزخانه سر کوچه چیزی بگیرم. پنجاه متر این طرف‌ترش نانوایی سنگک است و صدمتر آن‌طرف‌ترش نانوایی بربری. آشپزخانه توی زیرزمین است. توی راه نگاه کردم در سنگکی باز بود. کسی سر صف نبود. از پله‌ها پایین رفتم. سه مرد با روپوش سفید بودند. یکی‌شان این طرف بود. منتظر بودم بگوید چه می‌خواهی، نگفت. یکی از دو مرد آن طرف دخل آمد و گفتم. بعد گفتم تا تو می‌کشی من بروم دو تا سنگک بگیرم. مرد این طرف گفت سنگکی بسته است. برو بربری بگیر که فراوون بربری داره. روی فراوون تأکید کرد. گفتم باز بود. گفت نه بسته است. گفتم نگاه می‌کنم و از پله‌ها بالا رفتم. دنبالم روی پله‌ها آمد و گفت من می‌دونم بسته است. بربری هم بازه و فراوون بربری. رفتم سمت سنگکی. باز بود. کسی سر صف نبود. هفت-هشت نان تازه روی پیشخانش بود. به آن میز که نان را رویش می‌اندازند، می‌گویند پیشخان؟ دو نان برداشتم. برگشتم آشپزخانه. گفتم باز بود. مرد سفیدپوش بی‌آنکه تکذیب یا تأیید کند گفت بربری فراوون بود. چیزی نگفتم. روپوش سفیدش فرق داشت با آن دو مرد آن طرف دخل. خودش هم مشتری بود مثل من. روی روپوشش نوشته بود «شرکت آرد درخشان» یادم آمد کارگران توی نانوایی بربری، روی روپوششان همین نوشته شده بود. غذایش را گرفت و رفت.