۱۳۹۸ تیر ۱۹, چهارشنبه

کتاب

توی کتاب‌ها تقدیم و امضای ایرج افشار، مهرداد اوستا، اخوان ثالث، محمد قهرمان، شفیعی کدکنی و ... هست. همه این‌ها را توی شلخته‌بازار آن گوشه کتابخانه جمع کردم. بارها خواستم یواشکی همه را بردارم. -چون ثبت نشده‌اند هیچ کس نمی‌فهمیدـ؛ اما دستم نمی‌رفت. مطمئن بودم دزدی نبود و حتی نجات کتاب‌ها بود. می‌ترسیدم وقف باشند و ...
امروز پسر جوانی که کتابدار است، داشت توی کتاب‌های این گوشه می‌چرخید. گفتم بیا چیزی نشانت دهم. امضاها را نشانش دادم. گفت پس بروم ثبتش کنم. ازش خواستم ثبت نکند؛ اما ببرد جای بهتری به این دسته از کتاب‌ها بدهد که سخت ارزش‌مندند. وقتی این کتاب‌ها را یکی‌یکی نشانش می‌دادم، انگار چیز ارزشمندی را از دست می‌دادم. گفتم نگذار اینها دو-سه سال دیگر خمیر شوند بین کتاب‌های اضافه.

۱۳۹۸ تیر ۱۱, سه‌شنبه

جای میم

داستان میم را برایم می‌گوید؛ روایتی علیه میم. از آن دست روایت‌هایی که احتمالاً حتی روایت خود میم هم چنان تغییری در ماجرا ایجاد نکند. داستان برایم هولناک بود و در تمام داستان خودم را جای میم می‌دیدم؛ نه برای همدلی یا فهم ماجرا؛ بلکه به خاطر ترس. میم را خیلی سال است می‌شناسم. این سال‌ها گاهی می‌دیدمش و گویی زندگی خوش و خرم و موفقی داشت. این داستان -اگر راست باشد- ویرانی‌ بود و فروپاشی. جایگاهم با امروز میم فاصله دارد؛ اما باز چنان ماجرا را هولناک می‌دیدم که خودم را جای او می‌دیدم. از ماجرا گریزان بودم. آخرش که تمام شد، گفتم «خدا ما را به چنین بلایی گرفتار نکند».
آن ترسِ دور -اما نه غیرممکن- باعث می‌شد من خودم را جای میم ببینم. شاید هیچ‌گاه در شنیدن داستان صدّام ما خودمان را جای او قرار ندهیم؛ چون برای ما ناممکن است عادتاً. اما در جنایت‌هایی که از دوستان و آشنایان‌مان می‌شنویم، -حتی اگر از اکنون ما دور باشد- هراس و ترس از آن حادثه، ما را جای او قرار می‌دهد و دوست داریم از آن موقعیت فرار کنیم.


۱۳۹۸ تیر ۱۰, دوشنبه

کعب بن جندب ازدی

باء با شور دربارهٔ کعب بن ‌ابی‌ثعلب قحطانی [اسم ساختگی] گپ می‌زند. در کل تاریخ شاید یک بند درباره‌اش ننوشته باشند و مثل بیشتر ما احتمالاً بود و نبودش هیچ تفاوتی نداشت. می‌گوید فلان پژوهش درباره‌اش فلان اشکال را دارد و ابن‌کثیر این‌طور گفته و در جلد هشتم تاریخ دمشق آن‌گونه گفته. هر چه بیشتر ادامه می‌دهد، انگار بیهودگی مسئله پررنگ‌تر می‌شود
سال‌ها پیش وقتی که شورمندانه پی درس و بحث بودم، توی کوچه ارگ می‌رفتم و دو طلبه میانسال دربارهٔ مسئله‌ای اصولی می‌گفتند و می‌شنیدند. پشت سرشان بودم و صدای‌شان بلند بود و من هم می‌شنیدم. همان چیزهایی بود که خودم می‌خواندم. اما انگار وقتی آنها می‌گفتند بیهوده‌ می‌نمود. نمی‌توانم از تأثیر آن راه رفتن در کوچه ارگ و شنیدن گپ و گفت آن دو روحانی بر خودم بگذرم و خیال می‌کنم اتفاقی مهم -نمی‌دانم خوب یا بد- بود.
گاهی نیاز به تماشای خودمان در رفتار و گفتار دیگران داریم.