۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

خواب-غنی‌آبادی

خواب غنی‌آبادی را دیدم. ۷۵ همراه ما طلبه شد و همان سال ول کرد و رفت. دیگر هیچ‌گاه ندیدمش. حتی اسم کوچکش یادم نیست. اهل مزینان بود و به شریعتی افتخار می‌کرد. پنج-شش سال بعد با یک مزینانی دیگر آشنا شدم. علی مزینانی بعد اینکه ازدواج کرد، تصادف کرد و مُرد. یادم نیست از مزینانی حال و احوال غنی‌آبادی را پرسیده باشم یا نه. بعد مرگ مزینانی، مهدیار را دیدم که دستش چند کتاب است و گفت این‌ها را خانم مزینانی آورده بود و گفته بود از شما بوده. نمی‌دانم چه بر سر خانواده‌اش آمد.
مشهد بودیم. توی یک مدرسه قدیمی. معماری‌اش شبیه معماری مدارس بخارا بود. کسی آمد سلام کرد. ریش انبوهی داشت. انگار رنگ ریشش قهوه‌ای بود. نشناختمش. پرسید نمی‌شناسی‌ام. گفتم غنی‌آبادی‌ای. پرید بغلم. از دیدنش خوشحال بودم. از سرنوشتش بعد از رفتن از قم پرسیدم. خیال می‌کردم طلبگی را کنار گذاشته. اما توی خواب هنوز یک طلبهٔ احتمالاً حجره‌نشین بود. قبل و بعد خیلی مبهم توی ذهنم است.

هیچ نظری موجود نیست: