با مصطفی دربارهٔ مسئلهای فلسفی بحث میکردیم. مادرم نشسته بود و کمی آنسوتر نوزادی کمتر از یک ماهه. مادرم سواد ندارد. یکی دو باری رفت نهضت سوادآموزی و نیمهکاره رهایش کرد. گفتگوی من و مصطفی برای هیچکدام از این دو مفهوم نبود. هر دوی آنها زندگی میکردند و شاد بودند. کلمات ما توی هوا منتشر میشد و محو میشد و واژهای جای واژهای دیگر را میگرفت. آنی و دمی احساس کردم اینها همه پوچ است و بیارزش و هیچ فضیلتی در آگاهی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر