۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

از نانوایی یکی تعارف کرد که با ماشین برسانَدَم. گفتم نه. توی باران پیاده آمد. می دانستم توی این پیاده آمدن چیزی خواهم گرفت. اول علی درزی را دیدم. -بعدا برایت خواهم گفت- اما هنوز چیزی بود. پیچیدم توی کوچه، فاطمه را دیدم، فاطمه ی خودم، باران سر می خورد روی کاپشن سفیدش. آمده بودی سبزی بخری. نمی دانی چه بود این دیدنتان.

هیچ نظری موجود نیست: