۱۳۹۸ اسفند ۱۱, یکشنبه

خواب

توی ساحل بودیم. علی هم بود. آرامش بود. دریا آرام بود. یکهو از دور دیدیم که دریا برخاسته و از دور موجی بلند به سمت ما می‌آید. می‌گویم فرار کنیم اما امیدی نیست. علی فرار می‌کند. بغلش می‌گیرم. موج ما را برمی‌دارد. علی را بالای آب نگه می‌دارم و می‌گویم نترس. سرعت موج کم می‌شود. نوک پاهایم دنبال زمین می‌گردند. بعد دقیقه‌ای زمین را با پا حس می‌کنم و انگار رها شده بودیم.  نمی‌دانم دیگران چه شدند.

هیچ نظری موجود نیست: