۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

انبارگردانی

گاهی حتی در کنارت، دلم تنگ می‌شود. حتی چشم‌هام حریص‌تر می‌شوند.

- آن باتری‌های سفید چه شد؟

هم من، هم تو می‌دانستیم توی آن گونی اسباب‌بازی‌های بچه‌ها، گوشه انبار است. لباس می گردانیم و می رویم سمت انبار. انبار کوچک یک در سه. سراسر انبار را می‌ریزیم بیرون و طرحی نو در می‌اندازیم. باتری‌ها را می‌بینیم. از این بیشتر شادمانم که می‌دانی کاری به این باتری‌های سفید ندارم و می‌دانی می‌خواهم فریبت بدهم و می‌دانم آن خنده‌ات را که پنهان کردی، یعنی چه. دست‌هامان سیاه شده است. تو دست‌های من را بشور و من دست‌های تو را. با آب زلال و صابونی با طعم گل‌های بهاری.

هیچ نظری موجود نیست: