از بس این روزها شنیدهام «خل شدهای»، «دیوانه شدهای» و حتی آنهایی که نمیگویند، میتوان از نگاهشان خواند. برای من مهم نیست، راست میگویند یا نه. اما آن ترس تو که توی واژههات هویدا بود، دلم را لرزانده است. تو نگفتی خل شدهام یا دیوانه، حتی نگاه ترحمآمیز نداشتی. میخواستی صدات مثل مردها باشد، گفتی «تغییر کردهای». میشد از پس این کلمات ترس را دید. دلم لرزیده است.
خودم تردید دارم دیوانه شدهام یا نه. دیوانهها هیچگاه فکر نمیکنند دیوانه شدهاند و نمیپذیرند. من وقتی فکر میکنم به این، یعنی نیستم. ولی واقعیت این است هیچ عاقلی فکر نمیکند که دیوانه است یا نه. اگر من عاقلم مثل همه مردمی که ثانیههاشان توی هستی ارزشی ندارد، نباید به جنون و عقلم فکر کنم و اگر دیوانهام باز نباید به این فکر کنم. من نه دیوانهام نه عاقل و هم عاقلم و هم دیوانه. این خودش یک استدلال بود، دیوانهها که استدلال نمیکنند. اما من، منی که استدلال میکنم و فکر میکنم و پارادوکس را میفهمم، چرا باید شک کنم؟ این شک نشان چیست؟
اینها مهم نیست، دلت لرزیده است و پس کلماتت و مهربانیهات ترس است. دل من هم لرزیده است. انگار تمام هستی لرزیده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر